Woo-Hoo

مینویسم..حتی وقتی که نوشتن هم بلد نبودم،مینوشتم.. اینجا دفترچه خاطرات منه ^_^

Woo-Hoo

مینویسم..حتی وقتی که نوشتن هم بلد نبودم،مینوشتم.. اینجا دفترچه خاطرات منه ^_^

دیگه همینا دیگه!

اَه یه عالمه درمورد خانوم جِلی و مامانش نوشتم ولی دیدم نوشته م نه سر داره و نه ته!پس پاکش کردم.فقط این که اینطوریَن که اگه بری مغازشون و چیزی نخری ناراحت میشن ازت و قیافه میگیرن!بابا هم امروز گفت خب وقتی رفتارشون اینطوریه شما هم نرید اونجا؛چرا بیخود اعصابِ خودتون رو خورد میکنین؟خب من عاشق این قسمت از رفتار بابا هستم.با این که مامانِ خانومِ جلی میشه عمه ی من،یعنی خواهرِ بابا،ولی همیشه خانواده ش رو اولویت میدونه و براش هم مهم نیست که بقیه چی بگن و چه فکری کنن و چیکار کنن..اره خلاصه! ما هم امروز نرفتیم مغازشون.چون هیچکدوم نه میل به خرید داریم نه حوصله ی اخلاقِ مزخرفِ اونا رو! الان دوباره منو میبینن و میگن وااای گندم لاغر شدی؟عقده ایا

امروز اوضاع خیلی بهتر گذشت.

وقتی اقا خرسه بهم زنگ زد،براش پشت تلفن تولد گرفتم و صداش رو خوشحال تر از اولِ تماس دیدم؛آرزو کرد،از 10 شمردم و به جاش فوت کردم.از تهه دلم دعا میکنم آرزوش هرچی که بود برآورده بشه.آمین

وقتی به این فکر میکنم که فردا مشخص میشه مرخصیشون،دلم آشوب میشه..ولی خب میخوام اضطرابم رو درست کنم دیگه؛پس نفس عمییییق میکشم  و از بطریم که شاملِ آب و کمی گلاب و قند هست میخورم که حالم بهتر بشه و میشه

از امشب دوباره برنامه ریزیِ روزانه م رو انجام میدم و از فردا سرِ یه ساعتِ مشخصی بیدار میشم.این باعث میشه که اضطرابم کمتر بشه.بعله.

دیگه این که همین!

راستی فیلمِ Past lives قشنگ بود؛نمیگم خیلی قشنگ،ولی قشنگ بود!ازش میشه یاد گرفت که آدم ها توی روابطشون مالکِ همدیگه نیستن و باید هرکسی آزاد باشه.میدونم سخته ولی باید همینطوری باشه.و آمریکا رو نشون میده.آمریکایی که من خیلی دوسش دارم.در کل بهش 7 میدم.

الانم میخوام فیلمِ Lady Macbeth رو نگاه کنم!انگلیسیه و به نظرم تریلرش جالب بود!حالا نمیدونم تویِ دلِ داستان چی بشه.

همین دیگه.

مدیریت هیجان!

عصبانی ام و همش به خودم یادآوری میکنم که گندم!اگه عصبانی هستی،نباید سرِ شاگردات خالی کنی...به اونا چه؟وظیفه ت رو درست انجام بده  و هیجاناتِ زندگیت رو قاطی زندگی کاریت نکن!

عصبانیت ترسناک

یه پستی بود که درمورد مامان نوشته بودم؟خب چرت بود..

من وقتی از آدمایی که خیلی دوسشون دارم ناراحت میشم،خیلی بی رحمانه درموردشون اون لحظه نظر میدم.

من عاشق خونمون هستم. و عاشقِ مامانم.

باشه؟

چِخه

حالم این روزا خیلی بده..شدیدا احساس میکنم که افسردگی نهفته داره گریبان گیرم میشه.یا شایدم شده!

دیشب انقدر حالم بد بود که به همسرِ مشاورم پیام دادم(چون منشیش خانومشه) و گفتم میشه زودترین زمانی که میتونم با اقای دکتر جلسه داشته باشم رو بگین بهم؟من حالم خوب نیست..و بعد گفتم که دو جلسه باشه که اون گفت خسته ت میکنه و در نهایت گفت که یک ساعت و نیم اگر باشی بهتره.قراره پنج شنبه جلسه داشته باشم..

خلاصه همین.

نفس عمیق

به لطفِ مامان،من الان یک ادمِ عصبانی هستم.

اون هیچوقت بابت  کار اشتباهی که انجام میده عذرخواهی نمیکنه و بعدش یه جوری وانمود میکنه که انگار همه چیز خوبب و نایسه!این موضوع خیلی من رو عصبانی میکنه..درست مثلِ الان.

آبدوغ خیار پارتی تبدیل به زهرمار پارتی شدیه کاسه ی خیلی کوچولو خوردم و بعدم هم مامان و هم بابا با حرفاشون که مثلاااا و به قول خودشون شوخیه(خیلی هم لوس و بی مزه بود)،دیدم دارن عصبانی ترم میکنن،پس برای این که دعوام نشه،پاشدم اومدم تو اتاق.نمیخوام امروزم رو با عصبانیت بگذرونم؛پس احتمالا بیشتر توی اتاقم باشم و کارایی که خوشحالم میکنن رو انجام بدم.

بعضی وقتا از خونمون متنفر میشم و بعضی وقتا هم عاشقش میشم.اما هرچی سنم بالاتر میره،احساس میکنم گزینه ی اول بیشتر میشه.نمیدونم؛شایدم الان چون عصبانی هستم اینو میگم.
خلاصه که همین.

میگم این فیلمِ تفریق رو دیدین؟خیلی ازش تعریف میکنن.گذاشتم دانلود بشه تا ببینمش امروز.