پشت تلفن،وقتی ازش پرسیدم حالت چطوره؟گفت عااالی..غرقِ حال خوب.تو چطوزی عزیزم؟ گفتم خوبم عزیزم شکر..تو چطوری؟
یکم مکث کرد و گفت گلِ من،چی ذهنت رو آشفته کرده؟چرا ذهنت درگیره؟
ببین..
هیچی دیگه :))))))) همین که از تکرارِ مسخره ی یه جمله،متوجه شد که من یه چیزیمه،یعنی من خیلی خوشبختم که دارمش.
خدا جونم..
شکر شکر و الهی شکر.
خوب بمونیم با هم الهی.
آمین.
از دم در چشمامو با دستاش بسته نگه داشته بود..
هی میخندیدم و میگفتم قول میدم باز نکنم.
صدای یواشِ موزیک میومد..دِیلمان..یواش یواش باهاش میخوندم..
وقتی دستاشو برداشت و چشمامو باز کردم،از خوشحالی روی ابرا بودم..
کنار در بالکن خونه ش،یه صندلی ننویی چوبی بود..
جیغ زدم و برگشتم سمتش..لبخند زد و گفت برو ببین خوشت میاد؟
رفتم سمت صندلی..بوی خوبی میداد؛در تراس باز بود و باد خنکی میومد..
حس کردم قدیمیه..یه بالشتک سنتی روش بود که طرح گل و مرغ ایرانی بود؛یه رو انداز سنتی هم روی دسته ش بود.
نشستم روی صندلی..بواش یواش تکون میخورد.
حالا خواننده داشت میخوند: مده گر عاقلی بیهوده پندم..
چشمامو بستم و باهاش خوندم.
بغضم گرفت از خوبیاش؛ بوی عطرش میومد..دلم براش تنگ شد.
پر زدم به آغوشش...
و غرق بوسه ش کردم..