جلسات روانکاویم رو چند هفته ای میشه شروع کردم و گاهی،حالات خلقی عجیبی رو تجربه میکنم.
جمعه شب که با بچه ها جمع شده بودیم.هادی طبق معمول سوالای فلسفی پرسید و گفت امن ترین ادمِ این روزاش رو هرکسی بگه.به من که رسید،گفتم «ع». و به اون که رسید،گفت گلی و هادی. خوشحالم خب واقعی :)
اما وسط شوخی و خنده های بقیه،حوصله م سر رفت و اومدم توی اتاق دراز کشیدم.یکم بعد،اومد پیشم و مثل همیشه که میدونه حالم خوب نیست،بی حرف اضافه ای،دستاشو باز کرد و گفت “بیا..بیا” و به بغلش خزیدم. درست همونطور که برای تراپیستم تعریف میکنم،مچاله شدم توی بغلش و اون هم محکم و با مهر،به دور از قضاوت و با ارامش،بغلم کرد.گفت گلی یه موزیک مِلو میذاری؟یه موزیک بی کلام پلی کردم و دوباره مثل یه بچه کانگورو،خزیدم به آغوشِ امنش..یکم که گذشت،گفت دلت میخواد حرف بزنیم؟سرم رو تکون دادم. بهش گفتم میدونی چرا من از سکوت میترسم؟میدونی چرا بهت میگم وقتی ناراحت یا عصبانی میشی،منو تنها نذار و سکوت نکن اون لحظه و به جاش باهام حرف بزن؟با لبخند نگاهم کرد و همینطوری که موهام رو نوازش میکرد،گفت دیدی اون شب که عصبانی شده بودم،زیر یه دقیقه دوباره بهت زنگ زدم؟لبخندِ بی جونی بهش زدم،لپش رو بوسیدم و گفتم اره متوجه شدم و خیلی ازت ممنونم.گفت نه عزیزم،تشکر نیازی نیست.باید این کار رو میکردم. و بعد،دلیلی که سکوت من رو مضطرب میکنه رو بهش گفتم.اما بغض و گریه امونم ندادن و زدم زیر گریه..همینطوری که سرم رو میبوسید و موهام رو نوازش میکرد،اروم و با محبت زیر گوشم میگفت عیبی نداره عزیزم،هیچ اشکالی نداره قشنگم..من پیشتم..خیلی طبیعیه.
با هم حرف زدیم..خیلی زیاد.
سرم رو گذاشته بودم روی سینه ش و با انگشت سبابه ی دست راستم،روی صورتش،نوازش گونه دست میکشیدم که گفت گلی! تو خیلی خوبی..تو خیلی آدمِ خوبی هستی..خیلی خوبه که هستی گلی..میدونی؟ تا حالا هیچ کسی رو اینطوری دوست نداشتم.
این جمله رو که گفت،برق از سرم پرید! توی سرم یکی میگفت«شنیدی؟گفت دوستت داره!» و من نیم خیز شدم و به تیله های آبیِ خوش رنگش نگاه کردم و با عمیق ترین و مهربون ترین نگاهی که از وجودم بر میومد،نگاهش کردم.
خواستم ازش بپرسم که دوستم داری؟اما دلم نخواست اصالتِ اون حس،اون لحظه و اون جمله رو خراب کنم..این بود که صورتش رو عمیق و طولانی بوسیدم و سرم رو دوباره گذاشتم روی سینه ش و گفتم«خیلی خوبه که هستی..»
از تصور کردن و خیال کردن با هم حرف ها زدیم.یادم نیست چی شد که گفت من،اینده ی تو رو خیلی قشنگ و جالب میبینم گلی! اینطوری که در حالی که زندگی خودت رو داری،از ماشین مدل بالات پیاده میشی،میری توی کلینیک و اونقدر مراجع داری که وقتات،برای یک سالِ اینده،کامل پر شده..اونقدر توی کارت موفق شدی که همه برای وقت گرفتن از تو،باید توینوبت وایستن.همزمان که کلینیک رو میری و میای،به شعبه های مختلفمون هم سر میزنی و مدیریت میکنی.
همینطوری که داشت اینده ی من رو برام به تصویر میکشید،ازش پرسیدم “پس تو کجایی اون روز ها؟” که عمیق نگاهم کرد،نفس عمیق تری کشید و گفت من زودتر از تو اومدم خونه..در رو برات باز میکنم،خسته میای توی خونه و خودتو میندازی توی بغلم و میگی خیلی خسته ام «ع». بوست میکنم،نازنازیت میکنم و همینطوری که کیفت رو پرت میکنی روی مبل،میگی وای امروز خیلی مراجع داشتم و خیلی روز سختی بود. برات چایی میارم و تو ازم میپرسی روز تو چطور بود «ع»؟ و من بهت میگم که منم تازه اومدم خونه و امشب،قراردادِ شعبه ی جدید رو هم بستم…
با ذوق نگاهش میکنم و میگم «دیدی تونستی تصور کنی؟» با تعجب نگاهم میکنه که دوباره میگم«مگه نمیگفتی نمیتونی تصور و تخیل داشته باشی؟بیا دیگه..ببین چقدر قشنگ همه چی رو از اینده به تصویر کشیدی.» و با خوشحالی که توی دوتا تیله ی آبیش میبینم ازم میپرسه«جدی؟قشنگ بود؟» و منی که با عشق و لذت بهش میگم قشنگ بود؟خیلی دوسش داشتم..خیلی…
(قلب)
…..
خدای عزیز و خوب من…
من خیلی قدر دانم..خیلی شکرگزارم و خیلی ممنونم ازت.
ممنونم ازت و قول میدم لایق باشم.
مراقبمون باش.کمکمون کن و تو حافظِ ما باش.
الهی شکر…
در هر دَم شکر و در هر باز دم،
شُکر و الهی شکر.
+سه تا از بهترین اتفاقای ۲۰۲۴ ت رو بگو برام :))))
- گُلی، مغازه ی جدید، اممممم!دیگه یادم نمیاد..اها! بازم گُلی. تو چی؟
+تو ، دفاع از پایان نامه، مدرسه.
…..
شب سال نو رو،به بهترین شکل شروع کردیم :)
غذا پختیم و خیلی خوش گذشت.
خدایا شکرت
دیشب تا سه و نیم صبح بیدار بودیم و حرفامون گل انداخته بود..
از همه چی حرف زدیم..آخ که چقدر به این دیپ تاک ها احتیاج داشتیم.
بهم گفت«چقدر دلم تنگ شده بود برای خودمون.برای خودمون اینجا.واقعا گلی هیچ جا خونه ی خود ادم نمیشه.»
…
هنوزم توی خواب،وقتی پهلو به پهلو بشه،یا تکون بخورم و یکم از خواب بیدار بشه،منو میبوسه و بعد به خوابش ادامه میده.اون لحظه ها،دلم میخواد قربونش برم به معنای واقعی :)))))
…
دیشب تا در رو براش باز کردم،قبل از خودش،قشنگ ترین آفتابگردونِ دنیا از در وارد شد. قلبم ذوب میشه برای اینهمه محبت و مهربونیش.
البته که ظهر وقتی داشتم میومدم،جا گذاشتمش.وقتی بهش گفتم چقدر توی دلم غصه س که گلم رو جا گذاشتم،گفت یکی دیگه برات میگیرم قشنگم،غصه نداره که.
…
البالو پلوم به معنای واقعی محشر شد!
…
دیشب یه جمله ای بهم گفت که قند توی دلم آب میشه هروقت یادش بیفتم.اما نمینویسمش.میخوام هروقت این جمله ش به واقعیت پیوست بیام و بگم.
…
صبح که بیدار شدیم،بدرقه ش کردم و رفت،منم خوابیدم تا لنگ ظهر و بعد پاشدم ظرفای دیشب رو جمع و جور کردم،اتاق رو مرتب کردم و حاضر شدم که برگردم،از عطرش زدم به مج دستم.حالا هر چند دقیقه یه بار،مچ دستم رو بو میکنم و غرق آرامش میشم.
…
هنوز هیچی نشده دلم براش نقطه شده :(
…
خداجونم..مرسی. شکر بابت همه چیز و همه ی لحظه ها.قدردانم و شکرگزار.
کارام که تموم شد،زودتر اومدم خونه..
اون شب خونه ی هادی بودیم،بهم گفت گلی گفتی البالو پلو! البالو پلو چجوریه؟من تاحالا نخوردم..که بعد بهش گفتم برات درست میکنم. و قرار شد امشب براش درست کنم ^_^
اولین باره البته میخوام درست کنم واهاااای..
برم به برنجم برسم
ایشالا که عالی بشه..
خدافز
گاهی مثل یه پسر بچه ی بی پناه میشه که وقتی بغل میگیرمش،یادم میره این ادم،همونیه که همیشه دلم خواسته بهش تکیه کنم.
گاهی انقدر شکننده میشه که باورم نمیشه این همون آدمیه که بقیه در طی روز میبیننش..
اون جنبه ی لطیف و نازکش رو بقیه نمیشناسن؛این منم که وقتی تنهاییم و حالش خوب نیست میبینم..
گاهی وقتا که میبینم به هم ریخته،میشینم کنارش،سرشو میذاره روی پاهام و با موهای قشنگش بازی میکنم تا به حرف بیاد..مثل وقتایی که انقدر توی بغلش نگهم میداره تا گریه هام تموم بشه و شروع کنم به حرف زدن.
دلم براش یه ذره شده :)
.....
خدایا…
شکرت. از تهه تهه دلم.