-
۲ شَنبه
سهشنبه 30 اردیبهشت 1404 00:34
این ذاتِ حمایتگرِ مرد ها رو خیلی دوست دارم! مثلا میگه اینو میخوای؟میگیرم برات..فلان جا دوست داری؟میریم.. یا مثلا از این چیزا..مثالش رو یادم نیست. خوشم میاد دیگه.همین. …. امروز مدرسه تموم شد.دلم برای مدرسه تنگ میشه. مشاور مدرسه بودن رو خیلی دوست دارم.اصلا بچه ها رو و گروه رو چون دوست دارم،مدرسه رو هم دوست دارم.مدرسمون...
-
too late
سهشنبه 30 اردیبهشت 1404 00:29
میدونی؟ این که بعد از این همه مدت،میاد و میگه گلی دلم برات تنگ شده،گلی هیچوقت هیچکس مثل تو دوستم نداشت،گلی با تو همه چیز یه جور دیگه خوب بود،گلی هیچکسی تو نشد،گلی من با تو یه ورژنی از خودم رو دیدم که اصلا نمیدونستم وجود داره،گلی تو پناه بودی و این حرفا،برام هیچ حسی نداشت! حتی کوچکترین حسی هم نداشتم.فقط سوال داشتم! که...
-
اخ جون
دوشنبه 29 اردیبهشت 1404 08:09
یه چیزایی قبلا اذیتم میکرد و یا میتونست ناراحتم کنه که الان به بند کفشم هم نیست :دی حالا نمیدونم بزرگ شدم اینطوریه یا اثر تراپی ها و تلاشهاست.. به گمونم که جفتش در کنار هم. خوشحالم هورا ^_^
-
بهتر و بهتر
یکشنبه 28 اردیبهشت 1404 09:43
امروز دو تا جلسه ی آنلاین داشتم. یکیشون جلسه ی آخرِ درمانِ اضطرابش بود :) خیلی خوشحالم که به این مرحله رسیدیم و ترسهاش رو دونه دونه پیدا کردیم و با هم حلش کردیم. بچه ی قشنگم خیلی خوشحال بود امروز و داشت از کارایی که این هفته کرده حرف میزد. من واقعا روانشناس خوبی ام :) امیدوارم بهتر هم بشم.
-
آنچه گذشت
یکشنبه 28 اردیبهشت 1404 00:03
شنبه ی قشنگی رو داشتم. اصن کلاً روزایی که کارای خونه رو انجام میدم و توی اشپزخونه میپلکم رو خیلی دوست دارم.خوش میگذره بهم :)) … یه جمله ی قشنگ امروز شنیدم! یکی گفت «زندگی باید آدمو صبور کنه..» … انقدر نرفتم توییتر و توییت نزدم،امروز دایرکتم رو که دیدم،یه عالمه از دوستای توییتریم ازم پرسیده بودن کجایی و نگرانت شدیم....
-
آهنگین!
پنجشنبه 25 اردیبهشت 1404 11:09
حفظ کردن شعری که دیروز نوشتمش،از حفظ کردن هر چیزی سخت و سخت ترهههه! چرا؟ چون من این شعر رو همیشه با صدای شهرام ناظری شنیدم و عاشق ای آهنگشم. حالا وقتی میخوام مصراع ها رو بخونم،یه مکث خیلی طولانی بین یه سریاشون میکنم،چون با ریتمش داره توی ذهنم پلی میشه و این،کار رو خیلی سخت میکنه. البته که الان چها بیتش رو حفظم.ولی خب...
-
دو راهی!
چهارشنبه 24 اردیبهشت 1404 15:18
باید تصمیم بگیرم. دلم یه چیزی میگه،عقلم یه چیزی.. بدم میاد که با عقل و منطقم تصمیم بگیرم.عقل و منطقم همیشه راه های دردناکی رو پیشنهاد میدن اما معمولا آسیب کمتری رو متحمل میشم. نمیدونم چه غلطی کنم. خدایا! من به تو چی گفته بودم؟ چرا گوش ندادی به حرفم :( حالا خودت راه رو نشونم بده..توروخدا.
-
تصمیم جدید
چهارشنبه 24 اردیبهشت 1404 12:29
از این به بعد،هفته ای یدونه شعر حفظ میکنم ^^ اینجا هم مینویسمش اگر دوست داشتید شما هم حفظ کنید. با هَم بودن هرکاری رو راحت تر میکنه دیگه ;) خب..شعر این هفته،اختصاص داره به مولانای قلبم. مرا عاشق چنان باید که هر باری که برخیزد قیامت های پر آتش ز هر سویی بر انگیزد دلی خواهیم چون دوزخ که دوزخ را فرو سوزد دو صد دریا...
-
و باز هم خواستگار
سهشنبه 23 اردیبهشت 1404 14:13
مامان شاکیه که تو همه ی موقعیت های خوبت رو داری میپرونی! اماهرچقدر پولدار. هرچقدر معروف. هرچقدر خوشتیپ و محترم،من نمیخوام.. نه! نه نه! جواب من منفیه. ن می خوام تمام
-
شن به
یکشنبه 21 اردیبهشت 1404 00:44
روز به پایان رسید و من،در آینه به خود نگاه کردم و با لبخندی از سرِ رضایت،به خودم چشمکی و لبخندی زدم. :) امروز زیبا بودم.چرا که عاشق بودم و خوشحال.عاشق جزء به جزء زندگی. روی روتختیِ جدیدم دراز کشیده ام و بویِ نویی آن را میبلعم. روتختیِ نوِ خانه ی پدری :) شاید اگر روزی از این خانه بروم،مستقل زندگی کنم یا تصمیم بر ازدواج...
-
تعادل!
شنبه 20 اردیبهشت 1404 14:04
امروز خوشحالم..عاشقم و سراسر شوقِ زندگی. اونقدری که هیچ چیز و هیچ کس نمیتونه ناراحتم کنه ^_^ پی ام اس تموم شد و روزهای سرخوشی و قشنگی رو قراره داشته باشیم. هورااا..
-
گوش بدید
شنبه 20 اردیبهشت 1404 09:35
این آهنگ همایون شجریان و سامی یوسف رو شنیدید؟اسمش هست «زنده». سرمست میشم وقتی گوشش میدم ^_^ مُرده بدم زنده شدم گریه بُدَم خنده شدم دولتِ عشق آمد و من دولتِ پاینده شدم «مولانای جانم»
-
نور
شنبه 20 اردیبهشت 1404 02:04
گوشی اَم را برداشتم که صدایی آن طرف،با هیجان و با خنده گفت حدس بزن چی شده! و در حالی که من هنوز باور نمیکردم،او قسم میخورد که این اتفاق افتاده است! در ادامه اضافه کرد «از بس گریه و نفرینش کردی ببین هر دقیقه داره به فنا میره..» با خودم فکر میکردم”من گریه کرده بودم! آن هم خیلی..اما نفرین؟ اصلا یادم نمیآیَد.. من گریه...
-
نتیجه گیری
جمعه 19 اردیبهشت 1404 22:57
خب! سیاوش دوتا پسر داشت..اولیش فرود که مادرش جَریره بود و دومی،کِیخسرو که مادرش فرنگیس بود. سوگِ فرود هم غم انگیز بود :( اما نه به اندازه ی سوگ سیاوش یا حتی دیدار رستم و سهراب! ولی غم انگیز بود :((( تا اینجا،خود رأی ترین و یه دنده ترین پهلوانِ ایرانی توس،پسرِ نوذر بوده! در نتیجه،بیاید خود رأی نباشیم و به حرف بقیه هم...
-
خوشمان آمد
پنجشنبه 18 اردیبهشت 1404 00:22
امروز در پادکستِ «چنین شد»، اپیزودِ «روایت عاشقانه ی احمد شاملو و آیدا سرکیسیان»، راوی گفت: “عشق یک علایمی داره.. عشق باید زاینده باشه..” با خودم چند بار تکرار کردم! عشق باید زاینده باشه..زاینده باشه..! چه قشنگ! .. دیگه واقعی شب بخیر.
-
پُر!
پنجشنبه 18 اردیبهشت 1404 00:18
وقتی شاهنامه میخونم،از ایرانی بودنم خیلی خوشم میاد. .. رستم،شخصیت مورد علاقه م توی شاهنامه س که هر لحظه دوسش دارم.حتی دلم میخواد بغلش کنم.این یعنی این که خیلی دوسش دارم. .. اسب،توی شاهنامه خیلی با وفا شناخته میشه.مثلا اسبِ سیاوش،سالها منتظر کِیخسرو پسر سیاوش میمونه و وقتی افسار و لگامی که سیاوش براش استفاده میکرده رو...
-
نچ نچ!
چهارشنبه 17 اردیبهشت 1404 18:16
دوستام دارن این هفته میرن کمپ و من نمیتونم برم چون که یه عالمه کلاس دارم. باید پنج شنبه ها رو خالی کنیم گلی جون! عشق و حالمون داره نصفه و نیمه میمونه!
-
شاهنومه
سهشنبه 16 اردیبهشت 1404 22:59
از بس توی شاهنامه درمورد مُشک و عَنبَر حرف میزنن که دلم میخواد مشک و عنبر رو قورت بدم :))) .. خب تا اینجا،سوگِ سیاوش،از داستان رستم و سهراب هم حتی غم انگیز تر بود..خیلی اشک ریختم براش.سیاوش خیلی آدم خوبی بوده.خیلی خیلی آدم گناهی و خوبی بوده.نه توی وطن خودش مِهری رو دید و نه وقتی به افراسیاب اعتماد کرد..توی زندگیش یا...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 16 اردیبهشت 1404 21:37
دلم تنگه.. خیلی دلم تنگه..کاشکی انقدر دلتنگ نبودم. ... به یه عالمه سبد گل های قشنگی که روبروی تختمه نگاه میکنم و بغض میکنم. به مسیج های محبت آمیزی که برام میاد نگاه میکنم و موقع جواب دادنشون بغض میکنم. به حضورآدم هایی که دوسشون داشتم ولی الان دیگه دوسشون ندارم فکر میکنم و بغض میکنم. به اون چیزی که خیلی میخواستمش ولی...
-
تف
سهشنبه 16 اردیبهشت 1404 11:08
هم گلوم درد میکنه،هم سرفه میکنم و هم احساس میکنم زشتم و از خودم هم خوشم نمیاد.تازه همش هم دلم میخواد بخوابم.غمگین هم هستم.احساس میکنم هیچ غلطی هم نکردم توی زندگیم و به هیچی نرسیدم. امروز خوشحال نیستم اصلا
-
خنگ
سهشنبه 16 اردیبهشت 1404 09:27
وای این زنه چرا انقدر گیجه؟ سه بار در طی هفته باهام هماهنگ کرده و الانم که زنگ زدم،برگشته میگه درمورد مربی کودک شنبه تا 5شنبه باهاتون صحبت کردیم؟ خاااااانوم چیکار داری میکنی با خودت!
-
رایت رایت رایت
سهشنبه 16 اردیبهشت 1404 09:26
نمیدونم نوشتن چه سری داره ولی معجزه میکنه! حتی ساده ترین حالتش،لیست کردنِ کارهاست.دیشب خیلی خوابم میومد اما قبل از خواب،تند تند لیست کردم که فردا چیکار کنم. و الان که ساعت 9 و نیمه،به همشون رسیدم :) اینطوری مغزم آروم تر و سبکه! بنویسید آفرین.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 14 اردیبهشت 1404 23:52
زین دایره ی مینا خونین جگرم ای دل تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی «حافظ جون»
-
گودرَت
یکشنبه 14 اردیبهشت 1404 20:06
سانی بهم زنگ زد! این بار جور دیگه ای جوابش رو دادم. بعدش هم به پری مسیج دادم و گفتم قضیه چی بوده و جفتمون هم زمان نوشتیم«وقتی تراپی ها جواب داده.» یِعس! ایول.
-
هاپ هاپ
یکشنبه 14 اردیبهشت 1404 00:08
لونا دیروز بهم یادآوری کرد که سوگل جون! وارد دوره ی پی ام اس شدیم. و من الان دیدم.پس بگو چرا امروز بی حوصله بودم! پی ام اس مساویه با سردرد.مساویه با بد اخلاقی.مساوی با خواب زیاد.مساویه با موهای بد حالت و قیافه ی زشت. مساویه با مرض.مساویه با کوفت ایش
-
کور!
شنبه 13 اردیبهشت 1404 23:56
دوست ابلهم،ناراحتم میکنه. این آدم اصلا مناسبش نیست و نمیدونم چرا به بودن باهاش اصرار میکنه! مگه میشه کسی،کسی رو دوست داشته باشه،اما ناراحتیِ طرف به بند کفشش باشه؟یا مثلا مگه میشه کسی،کسی رو دوست داشته باشه،اما از آدمای اطرافش قایمش کنه؟یا حتی مثلا میشه کسی،کسی رو دوست داشته باشه و برای دیدنِ اون آدم،مشتاق نباشه؟ نه...
-
ویرانم
جمعه 12 اردیبهشت 1404 01:19
وای که چقدر امشب خوش گذشت.دورهمی های خونه ی ما،همیشه خیلی خوشمیگذره. درسته خیلی رقصیدم و یه مستی قشنگی رو همین الان هم دارم،ولی سرم داره میترکه.سرم داره میترکه و دیگه الانه که دوباره از دردش گریه کنم سَر جون! میشه صبح که پا میشم خوب باشی؟توروخدا :(((
-
سردرد خر
پنجشنبه 11 اردیبهشت 1404 15:06
قرص نمیکند اثر.. مرگ مگر اثر کند. فاعک!
-
دراماتیک!
چهارشنبه 10 اردیبهشت 1404 21:39
اموزشگاه مزخرف و گریه آور. یه پستی درموردش نوشتم ولی انقدر غم انگیز نوشتم و موقع نوشتنش گریه کردم که دلم نخواست پستش کنم. میدونم بعدا توی ذهنم کم رنگ میشه،ولی واقعا غمگینم. بهتره برم کمی فرندز ببینم و گوجه سبز بخورم. :(
-
دُری
چهارشنبه 10 اردیبهشت 1404 11:39
سه ساعت منتظر اومدن دکی نشسته بودم.خب چون از صبح رفته بوده بیمارستان برای یک زایمان طبیعی. البته که در نهایت مجبور به سزارین شدن. میگم شما میدونستین که اگر مادر بخواد زایمان طبیعی هم بکنه،توی ایران پدر بچه نمیتونه کنارشون باشه؟؟ ۰_۰ من نمیدونستم! فکر میکردم برای زایمان طبیعی،توی بیمارستانای خصوصی حداقل،دیگه پدر میتونه...