Woo-Hoo

مینویسم..حتی وقتی که نوشتن هم بلد نبودم،مینوشتم.. اینجا دفترچه خاطرات منه ^_^

Woo-Hoo

مینویسم..حتی وقتی که نوشتن هم بلد نبودم،مینوشتم.. اینجا دفترچه خاطرات منه ^_^

بدو بدو

امسال اولین سالیه که نمیدونم برای تولدم چیکار کنم بهتره!

حوصله ی مهمونی گرفتن رو ندارم..دلم خلوتی میخواد و ارامش.

بهش میگم بریم طبیعت کمپ کنیم و روز تولدم رو دور از شهر باشیم..ولی پیشنهادش اینه که یه مهمونی جمع و جور با دوستامون بگیریم و بعد یکی دو روز رو بریم طبیعت..

نمیدونم واقعا!

حتی نمیدونم عیدی براش چی بگیرم..

وای! داره اسفند میشه و یه عالمه کارِ نکرده..

اخر هفته ی تراز

دیروز،ریز نمراتِ کارشناسی ارشدم رو گرفتم و کارای تحویلِ مدرکم رو کامل انجام دادم.نمره های ارشدم همشون ۱۸ و ۱۹ و ۲۰ بودن. با ذوق خیلی زیاد،نمره هام رو براش فرستادم و گفتم که کارای دانشگاه تموم شد و دیگه مدرکم رو میتونم بگیرم.با یه عالمه ذوق بهم گفت «بهت افتخار میکنم..» و بعد گفت« گلی! میخوام توی گروه بگم..» رفت نمره هام رو گذاشت توی گروه دوستامون و گفت به مناسبتِ گرفتن مدرک ارشد گلی،اونم با این نمره های درخشان،همتون یه شیرینی تپل مهمون من. و زیرش من رو منشن کرد و نوشت «مفتخر ترینم عزیزم»

ذوق خیلی زیادی داشتم وقتی این پیامش رو دیدم. این که از موفقیت های من اینطوری ذوق میکنه،این که اینطوری پیش بقیه پرچمم رو میبره بالا و این که پا به پای من،حتی گاهی بیشتر از خودم از کارایی که میکنم خوشحال میشه،خیلی دلم رو گرم میکنه.

…….

توی مطب تراپیستم نشسته بودم که بهم زنگ زد. گفت موافقی شب بیام اون سمتی؟ لبخند بزرگی روی لبم نشست و گفتم واقعا؟گفت اره عزیزم..هادی هم بیاد؟خب من هنوز سر اون قضیه،از هادی دلخور بودم اما گفتم باشه بیاد.بعد گفت باشه پس شب میبینمت.

…….

برگشتنی رفتم خرید کردم. میوه خریدم و خوراکی. زانو دردم هم خبر از پریود شدنم میداد و بی حوصله برگشتم خونه.ظرفا رو شستم،خونه مرتب کردم که بهم زنگ زد و با یه صدای پر انرژی گفت «سلاااام عزیزترینم..» این اولین بار بود که شنیدم میگه«عزیزترینم». یکم با همدیگه صحبت کردیم و رفتم که دوش بگیرم. از حموم که اومدم،براش چایی گذاشتم.از بس که چایی دوست داره و براش مهمه،چاییِ تازه دم هم برای من اولویت شده و هرجا که باشیم،اول چایی رو به راه میکنم. اخه میدونی؟وقتی چایی باشه،لذت میبره و بهش کیف میده. منم دوست دارم که اون لذت ببره و کیف کنه..پس بنا بر این،حواسم به چایی هست  :)

…….

وقتی که در رو براش باز کردم،یه دسته گل که کاغذِ سبز(سبزِ مورد علاقه ی من) رو داشت و یه افتابگردونِ خیلی خوشگل وسطش بود رو دیدم.کنار دسته گل هم یه قلب مینیمال خیلی قشنگ گذاشته شده بود. میدونی؟عاشق اینم که وقتی وارد خونه میشه،با گل وارد میشه. خوب میدونه که چی خوشحالم میکنه.

بغلش کردم..بغلم کرد.طولانی. چون وقتی از مطب تراپیستم اومده بودم بیرون،بهش مسیج دادم و نوشتم«خیلی جلسه ی سختی رو داشتم.امشب که اومدی محکم بغلم کن؛باشه؟» آخ که ای کاش میشد زمان رو نگه دارم اینجور وقتا..دنیا ساکت میشه و هیچ صدایی نمیاد. همه ی سیستم عصبیم اروم مبشه و قلبم دیگه نمیخواد از توی سینه م پرت بشه بیرون.

منو از بغلش کشید بیرون و همینطور که به چشمام نگاه میکرد،گوشه ی لبم و لپم رو نرم بوسید و گفت «گلی چقدر خونه بهت میاد..» :))))))) چقدر این جمله ش رو دوست داشتم! خونه به من میاد :)))) راست میگه! خونه خیلی به من میاد..

……..

قبل از اومدنشون،تلفنی که صحبت کرده بودم باهاش،گفت گلی نظرت چیه خودمون شام درست کنیم که بهش گفتم خیلی خسته ام،از صبح بیرون بودم،تازه اصلا هم حوصله ندارم..بعد گفت دور هم درست کنیم خوش میگذره ها! که بعد گفتم عزیزم میشه خواهش کنم امشب رو از بیرون بگیریم؟ که گفت اره عزیزم چرا نشه؟همین کار رو میکنیم..

هادی هی میگفت گلی شام چی داریم گشنمه! رفته بودم اشپزخونه چایی بریزم که صداش رو شنیدم گفت گوشیمو بردار سفارش بده..

برگر سفارش دادیم و همین حین،کم کم شروع کردیم به حرف زدن راجع به دلخوری من از هادی..پسر گوگولیِ نازنینم،خیلی تلاش کرد که این موضوع رو حل کنیم. راستش من فکر نمیکنم دیگه با هادی مثل قبل بشم؛اما به خاطر دوستی که با «ع» داره و این چیزا،کوتاه اومدم و مثلا این موضوع حل شد. منم از این موضوع گذر میکنم..نمیخوام کشش بدم. بله!

……..

با بچه ها قرارِ کله پاچه گذاشتیم و صبح رفتیم یوسف اباد و اینطوری شد که شیرینیِ تپلی که به بچه ها قول داده بود رو بهشون داد :))))))) باورم نمیشد! دروغ چرا؟

امشب پشت تلفن بهش گفتم خیلی احساس غرور کردم امروز..و باز هم ازش تشکر کردم بابت این قضیه.

………

خیلی دلم گرمه به بودنش.خیلی امنه برام.خیلی خوشحالم از با هم بودنمون.خیلی خدا رو شکر میکنم هر لحظه..

خدا جانم…

خیلی قدر دانم..شاکرم و خودمون رو میسپارم بهت. میدونم که خیر میخوای برامون. تو بخواه که هرچی تو بخوای،قطعا خیره.

دوستت دارم.

مراقبمون باش.

به زبان آمد

پنج شنبه، ۱۸ بهمن سالِ ۳ ،توی اتوبانِ تهران-اصفهان بودیم. داشتم باهاش حرف میزدم و یه داستانی که یادم نیست چی بود رو تعریف میکردم که برگشت سمتم و یهویی گفت «گلی دوستت دارم..»

آخ که هنوز هم که بهش فکر میکنم،تمام وجودم گرم میشه..

با همه ی مهری که توی دلم بود،بهش نگاه کردم و گفتم قربونت برم..منم دوستت دارم..که گفت اخییییش..وااای داشتم میترکیدم..دیگه نمیتونستم تحمل کنم.

نتونستم طاقت بیارم و با همون کمربند،از روی صندلی خودم خم شدم و دستام رو دورش حلقه کردم و سرمو گذاشتم روی شونه ش..چشمام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم لحظه ها رو ببلعم. بهش گفتم دیوونه چقدر یهویی گفتی..میخواستم وقتی رسیدیم جزیره ازت بپرسم. گفت میخواستی چی بپرسی؟گفتم میخواستم بپرسم که حست به من چیه.. چند ثانیه بعد گفت گلی میدونی چقدر سختم بود؟ من تاحالا این جمله رو به هیچ کسی نگفتم..خیلی سختم بود به زبون بیارمش..

و اینطوری بود که در مسیرِ رسیدن به جزیره ی لاوانِ نازنینم و در آستانه ی ششمین ماه از با هم بودنِ قشنگمون،دوستت داشتنمون رو،با جمله یِ «دوستت دارم»،به هم اعلام کردیم..

شکر شکر شکر و الهی شکر.

باز هم چیزهایی هست که دلم بخواد بنویسم..اما الان،اصلا. نمیدونم شاید چون پی ام اس هستم انقدر بی طاقت،بد خلق و بی حوصله ام..اره همینه! وگرنه دلیل دیگه ای نداره..

تف

از دلتنگی دارم شرحه شرحه میشم..پی ام اس هم هستم..یه گریه ی شدید دارم.

اه :((((

آمین آمین

لحظه ی خدافظی همیشه خیلی غمگینم میکنه..

کاشکی  میشد اون طوری که توی ذهنمه،به این دوری ها پایان بدیم.

خب البته امیدوارم اون طوری که توی ذهنمه،توی ذهن اونم باشه.

آخ گلبم :)))

آمین.

دیروز از جزیره ی لاوان برگشتیم و امروز ساعت ۸ صبح تهران بودیم.

برسم خونه بخوابم فقط..بعد میام ازش مینویسم احتمالا!

یک اتفاق خیلییی جالب و قند در دل آب کُن هم افتاد.

:)

اخیش..شکر.