Woo-Hoo

مینویسم..حتی وقتی که نوشتن هم بلد نبودم،مینوشتم.. اینجا دفترچه خاطرات منه ^_^

Woo-Hoo

مینویسم..حتی وقتی که نوشتن هم بلد نبودم،مینوشتم.. اینجا دفترچه خاطرات منه ^_^

منظور ها

رزا:

فایوی فایوی!

منظورش fifty fifty بود :دی

…..

پَرگُل:

تیچر تِنُم ایز فاینال؟

منظورش این بود که دهم فایناله؟

…..

باران:

تیچر آی لاو یو دیس کلس..

منظورش این بود که عاشق این کلاس هستم.

ماه های جدید سال

شاگردم:

جَنوعِری

فِب رو عِری

مانچ

:دی

:(

کاشکی نمیدونستم خاورمیانه کجاست. کاشکی یک اروپایی بودم که فرق ایران و عراق رو نمیدونست.

اصن این درگیری‌های ذهنی که الان دارم،اگر ایرانی و یا حداقل در این محدوده ی جغرافیایی نبودم،باز هم داشتم؟فکر میکنم که نه!

این جبر جغرافیایی امروز داره عصبانیم میکنه. هر لحظه..هر ثانیه.

لعنتی.

چرا آخه

کاشکی اد شیرن،همون عزیزم رو فقط فارسی میگفت..چه فشاری داری به خودت میاری برای تلفظ کلمه ها آخه مَرد

بامزه!

عنوان نداریم.

خب ؛دقایقی پیش،رسیدم به هفت خوان!به به..خیلی خوشحالم و به نظرم هیجان انگیزه.تا اینجا اینطوری متوجه شدم که مازندران،دیاری بوده که جادو و ارواح و دیو و فلان و اینا توش خیلی زیاد بوده،بخاطر همین هم کسی جرأت نمیکرده به سرش بزنه اونجا رو فتح کنه! اما جناب کیکاووس،به سرش زده که به قول خودش به یاریِ یزدان،اونجا رو فتح کنه! حالا برم ببینم چی میشه بالاخره..

توی جنگ ها،اون قسمتی که رستم در نوجوانی به زور زال رو راضی میکنه تا اونم بره بجنگه رو بیشتر دوست داشتم.مخصوصا اونجا که افراسیاب رو روی دست میگیره تا ببره سمت سپاه ایران و افراسیاب انقدر تقلا میکنه تا بند شلوارش(یک همچین اصطلاحی) پاره میشه و پرت میشه روی زمین و بعد،سپاه تورانیان بدو بدو میان دور شاهشون رو میگیرن که مثلا گزندی بهش نرسه!ولی قبل از این،رستمِ عزیزِ دلم،دست میبره و تاج افراسیاب رو از سرش برمیداره و درواقع یارو خوار و خفیف میشه.اون لحظه اینجوری بودم که ایییول :دی اخه افراسیاب رو دوسش ندارم!واقعا بدجنسه!

اها راستی! هروقت از گرزِ رستم میگه،میگه گُرزِ گاو سَر!درواقع از اول مال رستم نبوده؛از پدربزرگش سام بهش رسیده.به نظرم سرچش کنید؛دونستنش خالی از لطف نیست.

خلاصه که اره..جالب انگیزه.

….

پ.ن:

خب دوستان! کیکاووس که خود رأی و خودپسند بود،به حرف زال گوش نداد و به چُخ رفت. :|