از صبح دارم کاپلان رو ورق میزنم و دیگه اختلالی نمونده که به خودم یا دیگران نسبتش نداده باشم..
از دیشب که رسیدم به وسطای داستان زال و رودابه،دارم فکر میکنم که چقدر عجیب بوده!
فکر کن مثلا توی داستانِ این دو نفر،اینطوریه که زال،عاشق رودابه میشه.چطوری؟با توجه به توصیفاتی که ازش شنیده..رودابه هم به همین ترتیب و از توصیفاتی که از پدرش راجع به زال شنیده،یک صد نه صد دل عاشقش میشه.. و بعد،تصمیم میگیرن ازدواج کنن.
.
البته من خودمم که بچه بودم،خیلی بچه منظورمه؛مثلا ۷ سال اینا،از بیژن خوشم میومد :دی با توجه به چیزی که مامان برام میخوند،من روی اقا بیژن کراش داشتم..البته اون هم به علاقه ی من توجهی نکرد و دلش رو داد به منیژه. ایش ایش
:دی
.
پس نتیجه میگیریم که فقط در دنیای کودکانه ست که میتونی ندیده و نشناخته دل ببازی به کسی.در دنیای بالغانه،شرایط فرق میکنه.
.
مطمئن نیستم چقدر نتیجه گیریم درسته! ولی در این لحظه،مغزم میگه این درسته!
.
تا نتیجه گیری های بعدی،خدا یار و نگهدارِتان. :دی
یکی از همکارام وقتی داره چایی میخوره،انگار داره آبگوشت میخوره!
وااای..زن!تو چرا انقدر صدا میدی؟!
تنها چیزی که امروز باعث شد اخمام رو باز کنم،ترکیب کردن اسپرسو با بستنیِ مورد علاقه م بود.
.
هر جلسه که میرم آموزشگاه و بچه ها بغلم میکنن و با ذوق درمورد کارایی که ترم بعد میخوایم انجام بدیم ازم میپرسن،احساس بدی بهم دست میده.چون دروغکی باید سکوت کنم یا سر تکون بدم.میدونی؟حسِ کسی رو دارم که میدونه کِی میخواد رابطه ش رو تموم کنه،ولی به طرف مقابل نمیگه و اون بیچاره هم همینطوری داره یک آینده ای رو خیال بافی میکنه برای خودش. :( دست من نیست؛بهم اجازه نمیدن که کم کم آمادشون کنم.چون میگن تو نیای،این کلاست کلا دیگه ثبت نام نمیکنن. حالا اون یکی کلاسم اینطوری نیستنا.ولی این یدونه کلاسم،یک کانکشن عجیبی از اول بینمون بود و هست. هوف..بدم میاد از موقعیت های اینطوری.
.
خوش به حالِ شماهایی که یک روتینی رو میتونید دائمی داشته باشید.برای آدم هایی مثل من،دائماَ و مرتباَ(چقدر عربی) یک کاری رو انجام دادن خیلی سخته.دست خودمون هم نیست.تلاشمون رو میکنیم ولی یهویی از دستمون در میره،چون دوپامین توی مغز ما،اون شکلی مال بقیه ترشح میشه نمیشه :)))) حالا البته که من خیلی خیلی بهتر شدم و میتونم روتین داشته باشم.اما خب کوتاه مدت :دی شاید دلیل عصبانیت امروزم هم همین بود!
.
کاشکی بازم شرلوک هولمز جدید داشتم و میتونستم بخونمش!
.
احساس میکنم غرق در زندگی شهری و اینا شدم. باید جمع کنم برم یه چند روزی رو!اینطوری نمیشه..