Woo-Hoo

مینویسم..حتی وقتی که نوشتن هم بلد نبودم،مینوشتم.. اینجا دفترچه خاطرات منه ^_^

Woo-Hoo

مینویسم..حتی وقتی که نوشتن هم بلد نبودم،مینوشتم.. اینجا دفترچه خاطرات منه ^_^

عید شما مبارک.

آره داشتم میگفتم..

از خونه های آپارتمانی بدم میاد.من همیشه سادگی رو دوست دارم و شیفته ی چیزایِ قدیمی ام.راحتی رو بیشتر از هرچیزی میپسندم و فکر میکنم آدم وقتی احساس راحتی میکنه قشنگ تره.

حاضرم توی یه خونه ی قدیمیِ حیاط دار زندگی کنم که حیات توش جریان داشته باشه،نه توی یه آپارتمان.آخه حسِ قوطی کبریت بهم میده!

ما توی خونمون یه پنکه داریم که مال جهیزیه ی مامانمه؛اون روز بهش گفتم مامان اینو خوب نگه داریاگفت چرا؟چطور؟گفتم آخه من هروقت ازدواج کنم میخوام با خودم ببرمش بعد مامان گفت نههه دوسش دارم؛برای تو یکی میخرم..خلاصه که به نتیجه نرسیدیم هنوز؛ولی دلم میخواد همینو ببرم. حالا نه این که پس فردا عروسیمه و همه چیز آماده س،فقط پنکه م مونده

خلاصه که آره.

مگه زندگی هرچی ساده تر،قشنگ تر نیست؟منظورم سادگی از سرِ نداری و بدبختی نیستا!اون زشت و غمناکه.منظورم از سادگی،دور از تجمل و بی آلایش بودنه.

آه..فقط خدا میدونه چند بار تاحالا یه خونه ی حیاط دار توی ذهنم تصور کردم که توی حیاطش تاب هم داره.تو فکر کن!هم بهارِ حیاطش خوشگله و هم پاییزش..وای تازه زمستون!زمستون هم میشه برف بازی کرد و آدم برفی ساخت توی حیاطش!تابستونش هم میتونی از درختِ انگوری که توی حیاط داری برای خودت انگور بچینی و عِیش کنیالبته به شرطی که زنبورا نیان سمتت!

آخ روزی که یه خونه ی حیاط دار بخرم،عیدِ منه..عیدِ واقعی.

در شرف ترکیدن

سرم از درد داره منفحر میشه و میترکه..فکر کنم  الان منفجر بشه و بپاشه روی دیوار.

از اموزشگاه که میام خونه،نیم ساعت بعدش یه شاگرد خصوصیِ انلاین دارم.

بسیار کلافه ام و حوصله ندارم؛کلاسم که تموم بشه میخوام بخوابم.کاشکی خوابم نپره.شام هم نمیخورم.

من هیچوقت نمیخوام ازدواج کنم.کلاً.

شب بخیر.

غوداااا

خونه های آپارتمانی بسیار مزخرف هستن!

الان دیرم شده باید ناهار بخورم و  برم آموزشگاه؛شب که اومدم درمورد خونه ی مورد علاقه م مینویسم.

راستی امروز کیک بوکسینگ رو ثبت نام کردم و احساس خیلی خیلی خوبی دارم.

بی سر و ته

از نظر تراپیستم خیلی طبیعیه که گریه میکنم و بهم گفت بابتش خودم رو سرزنش نکنم.

میدونی الان از چی گریه میکنم و چی روی دلم مونده؟

تولدِ پارسالم..

تولد پارسالم افتضاح ترین تولدِ همه ی این سال های زندگیم بود.هیچی شبیه اون چیزی که میخواستم نبود.حتی یه ذره!

من دلم میخواست روز تولدم رو توی سفر باشم..ولی یه هفته قبلش سفر رفتیم. اون مدلِ سفر رفتن هم هنوز اذیتم میکنه.با این که همه چیزش خیلی خوب بود و خوش گذشت؛با این که کنار همدیگه حضور داشتیم و لحظه های خیلی نابی رو ساختیم؛اما من همه ی سفر یه بغض بزرگ روی دلم بود.بابتِ اهمیتی که بهم داده نشد....نمیدونم!

الان تولد دوستم رو دیدم که یه عالمه گل گرفته بود.من دارم برای این که تولد پارسالم گل نگرفتم گریه میکنم الان.برای همه ی گل هایی که نگرفتم دارم گریه میکنم اصلا.من از تولد پارسالم متنفرم.روزِ تولد خیلی مهمه!من میخواستم روز تولدم رو یه جور دیگه سپری کنم..ولی اَه.خیلی چرت بود روزِ تولدم!با مهمونای مزخرف و عکسایی که زوری گرفتم.با یه کیک زشت!حتی کیکای تولدم هم پارسال زشت بودن!تنها چیزِ خوبِ تولدِ پارسالم،کادوهایی که گرفتم بود.ولی من روز تولدم فقط گریه کردم و ازش متنفرم.باشه؟

یه سری چیزا هست که حتی نمیتونم درموردشون بنویسم.اینجور مواقع خیلی عصبانی میشم و از زانو هام تا انگشتایِ پام بی حس میشن و انگار توشون زهر تزریق کرده باشی!الان دقیقا همون حس رو دارم..

البته اول یه چیزِ دیگه پیش اومد که الان انقدر عصبانی ام.

-پاکش کردم چون ارزش نداشت-

دیگه همینا دیگه!

اَه یه عالمه درمورد خانوم جِلی و مامانش نوشتم ولی دیدم نوشته م نه سر داره و نه ته!پس پاکش کردم.فقط این که اینطوریَن که اگه بری مغازشون و چیزی نخری ناراحت میشن ازت و قیافه میگیرن!بابا هم امروز گفت خب وقتی رفتارشون اینطوریه شما هم نرید اونجا؛چرا بیخود اعصابِ خودتون رو خورد میکنین؟خب من عاشق این قسمت از رفتار بابا هستم.با این که مامانِ خانومِ جلی میشه عمه ی من،یعنی خواهرِ بابا،ولی همیشه خانواده ش رو اولویت میدونه و براش هم مهم نیست که بقیه چی بگن و چه فکری کنن و چیکار کنن..اره خلاصه! ما هم امروز نرفتیم مغازشون.چون هیچکدوم نه میل به خرید داریم نه حوصله ی اخلاقِ مزخرفِ اونا رو! الان دوباره منو میبینن و میگن وااای گندم لاغر شدی؟عقده ایا

امروز اوضاع خیلی بهتر گذشت.

وقتی اقا خرسه بهم زنگ زد،براش پشت تلفن تولد گرفتم و صداش رو خوشحال تر از اولِ تماس دیدم؛آرزو کرد،از 10 شمردم و به جاش فوت کردم.از تهه دلم دعا میکنم آرزوش هرچی که بود برآورده بشه.آمین

وقتی به این فکر میکنم که فردا مشخص میشه مرخصیشون،دلم آشوب میشه..ولی خب میخوام اضطرابم رو درست کنم دیگه؛پس نفس عمییییق میکشم  و از بطریم که شاملِ آب و کمی گلاب و قند هست میخورم که حالم بهتر بشه و میشه

از امشب دوباره برنامه ریزیِ روزانه م رو انجام میدم و از فردا سرِ یه ساعتِ مشخصی بیدار میشم.این باعث میشه که اضطرابم کمتر بشه.بعله.

دیگه این که همین!

راستی فیلمِ Past lives قشنگ بود؛نمیگم خیلی قشنگ،ولی قشنگ بود!ازش میشه یاد گرفت که آدم ها توی روابطشون مالکِ همدیگه نیستن و باید هرکسی آزاد باشه.میدونم سخته ولی باید همینطوری باشه.و آمریکا رو نشون میده.آمریکایی که من خیلی دوسش دارم.در کل بهش 7 میدم.

الانم میخوام فیلمِ Lady Macbeth رو نگاه کنم!انگلیسیه و به نظرم تریلرش جالب بود!حالا نمیدونم تویِ دلِ داستان چی بشه.

همین دیگه.