Woo-Hoo

مینویسم..حتی وقتی که نوشتن هم بلد نبودم،مینوشتم.. اینجا دفترچه خاطرات منه ^_^

Woo-Hoo

مینویسم..حتی وقتی که نوشتن هم بلد نبودم،مینوشتم.. اینجا دفترچه خاطرات منه ^_^

کاشکی زودتر خوب بشه

برای باشگاه رفتن خیلی تنبل شدم.یک دلیلی هم داره اینه که کم خوابی زیادی دارم و بدنم همش خسته س و حال ندارم هیچ کاری کنم.یه دلیل دیگه ش هم اینه که یادتونه به مربیم گفته بودم میام کمک مربی کنارت وایمیستم؟ولی اشتباه کردم.نباید میرفتم؛چون بعد از تمرین اونقدر خسته میشم که دلم نمیخواد بمونم باشگاه.دنبال یه دلیلی ام که بهش بگم نمیام.ولی نمیدونم چی بگم.اخه حس بدی هم دارم.چه دلیلی بیارم برای این که نمیخوام دیگه برم کمک مربی وایستم؟ :(((((((

بعد از این که کلاسم با امیرطاها تموم بشه،اول قطره های پیشی رو براش میریزم و بعد یکم میخوابم.بعدش پا میشم سریع دوش میگیرم و قبل از باشگاه میرم پیشِ دکترِ پیشی جان که علائمش رو چک کنم.

وای خیلی خسته و بی انرژی ام.

میخواستم ساعت خوابم رو درست کنم که بخاطر پیشی جان تا 1:30 باید بیدار باشم تا قطره ش رو بریزم.

خوابم اصلا مهم نیست ؛فقط پیشی جانم زودتر خوب بشه.میشه براش دعا کنین؟

قول دادم دیگه!

همینطور که حالت تهوع داره به همه ی اعضا و جوارحم چنگ میندازه،باید لباس بپوشم و برم آموزشگاه.

با خودم همش میگم اخه زن!چِت بود اینهمه کلاس برداشتی که از الان تا شب سرکلاس باشی و اخرم از خستگی نتونی بخوابی شب!بعد دوباره با خودم میگم عیبی نداره فقط این یه هفته رو تحمل کن که از هفته ی بعد میشن دو تا کلاس و خوشحال میشم از این بابت.

بنیتو یه جوری صبح کولی بازی درآورد که حالا شب ازش مینویسم.

دقت که کردم،دیدم من بیشتر مواقع،نه بذار بهتر بگم،۹۸ درصدِ مواقع،با خودم سرزنش‌طورانه(گرانه؟) حرف میزنم و خودم رو سرزنش میکنم بابت هر کاری! قول میدم این اخلاق رو تا اخر هفته درست کنم.قول میدم.

باشه؟

یعنی اگه بمیرم هم بازم خوش بو هستم؟

قبل از این که برم حموم،اسانس خوش بو و عزیزم رو روشن کردم تا اتاقم بویِ گرما و قشنگی بگیره.به تختم هم از اون اسپری که بوی Cotton و اکالیپتوس میداد اسپری کردم.حالا که نشستم روی تختم،هی بوی اونی که اسپری کردم میخوره به دماغم و هی عشق میکنم از بوش.

دوتا از ویژگی های خودم که خیلی دوسشون دارم،اینه که عاشق کتاب خوندن و عاشق عطر و چیزای خوش بو هستم.توی اتاقم پر از کتابه و روی میز ارایشم یه عالمه عطر.راستش یه عالمه نیست به نظر من.فقط  ۷ تا عطر دارم که دوتاشون دارن تموم میشن و خیلی غمگینم میکنه این موضوع.

من عاشق اینم که وقتی در کشو ها یا کمدام رو باز میکنم،همیشه از لباسای که تا شدن یا اویزون شدن،بوی عطر و خوش بویی ازشون میاد.اصلا در کمدم رو که باز میکنم اول یه نفس عمیق میکشم.من همیشه بوی خوبی میدم.

راستی عاشق خریدن لوسیون ها هم هستم.چون باعث میشه تا حمومِ بعدی،همش یه بوی خوبی ازم میاد و هی خودم قربون صدقه ی خودم میرم

تازه قشنگ ترین توصیفی که شنیدم این بود که«بویِ خونه میدی».

شنبه روزیه که با مسئولِ آموزشگاه صحبت میکنم و میگم که کلاسام رو برای ترم جدید میخوام بکنم دو تا.خب قطعا قبول نمیکنه دو تا کلاس داشته باشم و خواهد گفت حداقل بکنش سه تا!که در اون صورت من بهش میخوام بگم ممکنه هر ماه یک هفته ش رو نباشم و سه تا کلاس سخت میشه.حالا خلاصه باید ببینم چی میشه دیگه.

تصمیم دارم که خودم رو مثل قدیما،همش با چیزای کوچیک خوشحال کنم.

خب الان تایمی هست که باید گوشیم رو بذارم کنار.یعنی نباید به اسکرین گوشیم خیره بشم.

پس میرم کتابم رو میخونم و منتظر میمونم.

ولی شب شما بخیر دوستای خوبم.

خوب شد یه چیزی رو از خودم فهمیدم!

خب کنسل شد! 

توی نت چرخیدم و حموم رفتنم کنسل شد.البته نه این که نرم ها..میرم؛ولی یکم دیگه.اول داروهای بنی جان رو میریزیم بعد میرم.

یه چیزی میخواستم بگم که یادم رفت!واااای!بد شد که فهمیدم ADHD هستم؛چون دیگه هرچی رو یادم بره با خودم میگم عااا دیدی بخاطر اینه.

امشب شام فلافل داریم.هروقت مامان حال نداشته باشه غذا درست کنه فلافل سرخ میکنه.

امیدوارم یه روزی نسل فلافل توی خونه ی ما منقرض بشه یا فروشش توی کل جهان ممنوع بشه!نه این که ازش بدم بیاد ها نه!خوشم میاد.ولی مثلا هر دو ماه یکبار.اینطوری دوست دارم.نه این که ماهی چهار دفعه.

هنوزم اون چیزی که میخواستم بگم رو یادم نمیاد.احساس میکنم چیز مهمی بوده واقعا!

ای تف.

خوشحالم که خوشحالم

برای بنیتو با بدبختی قطره و پماد میریزیم. یه قطره ش رو باید تا ۳ روز براش بریزیم و یکی رو تا ۱۰ روز.چهار نفری من و خواهرم و بابا و مامان تیم میشیم،مامان و خواهرم دستکش آشپزی،از همونا که باهاش ظرفارو میذارن توی فر دستشون میکنن تا دست و پاش رو بگیرن،من بنیتو رو از پشت گردن محکم توی بغلم میگیرم و بابا مسئولِ ریختنِ قطره ها و پماد هست.

پیشی باهامون قهر کرده و همش ازمون رو برمیگردونه و هرجایی که من باشم سریع میره بیرون و خلاصه چشم نداره منو ببینه.

داشتم این پست رو مینوشتم که وسطش،عزیزِ قلبم بهم زنگ زد و من از این تبدیل شدم به این 

من دعا میکنم که آدما،بتونن عشق و دوست داشتنِ واقعی رو تجربه کنن و براشون موندگار باشه. و دعا میکنم که احساسِ بینِ ما،به قول خودش،همینقدر ناب و پاک باقی بمونه. لطفا بگید آمین.خایلی ممنون.

الانم میخوام برم حموم که بعدش قطره های پیشولک رو بریزیم و بپرم رو تختم و کتابم رو بخونم.

الان که این پست رو مینویسم،درسته خیلی دلتنگم ولی توی دلم یه گرمایِ دلچسب و یه نورِ قشنگ وجود داره که میشه اسمش رو گذاشت خوشحالی.بله من الان خوشحالم.