Woo-Hoo

مینویسم..حتی وقتی که نوشتن هم بلد نبودم،مینوشتم.. اینجا دفترچه خاطرات منه ^_^

Woo-Hoo

مینویسم..حتی وقتی که نوشتن هم بلد نبودم،مینوشتم.. اینجا دفترچه خاطرات منه ^_^

چرا آخه

کاشکی اد شیرن،همون عزیزم رو فقط فارسی میگفت..چه فشاری داری به خودت میاری برای تلفظ کلمه ها آخه مَرد

بامزه!

عنوان نداریم.

خب ؛دقایقی پیش،رسیدم به هفت خوان!به به..خیلی خوشحالم و به نظرم هیجان انگیزه.تا اینجا اینطوری متوجه شدم که مازندران،دیاری بوده که جادو و ارواح و دیو و فلان و اینا توش خیلی زیاد بوده،بخاطر همین هم کسی جرأت نمیکرده به سرش بزنه اونجا رو فتح کنه! اما جناب کیکاووس،به سرش زده که به قول خودش به یاریِ یزدان،اونجا رو فتح کنه! حالا برم ببینم چی میشه بالاخره..

توی جنگ ها،اون قسمتی که رستم در نوجوانی به زور زال رو راضی میکنه تا اونم بره بجنگه رو بیشتر دوست داشتم.مخصوصا اونجا که افراسیاب رو روی دست میگیره تا ببره سمت سپاه ایران و افراسیاب انقدر تقلا میکنه تا بند شلوارش(یک همچین اصطلاحی) پاره میشه و پرت میشه روی زمین و بعد،سپاه تورانیان بدو بدو میان دور شاهشون رو میگیرن که مثلا گزندی بهش نرسه!ولی قبل از این،رستمِ عزیزِ دلم،دست میبره و تاج افراسیاب رو از سرش برمیداره و درواقع یارو خوار و خفیف میشه.اون لحظه اینجوری بودم که ایییول :دی اخه افراسیاب رو دوسش ندارم!واقعا بدجنسه!

اها راستی! هروقت از گرزِ رستم میگه،میگه گُرزِ گاو سَر!درواقع از اول مال رستم نبوده؛از پدربزرگش سام بهش رسیده.به نظرم سرچش کنید؛دونستنش خالی از لطف نیست.

خلاصه که اره..جالب انگیزه.

….

پ.ن:

خب دوستان! کیکاووس که خود رأی و خودپسند بود،به حرف زال گوش نداد و به چُخ رفت. :|

وضعیت زشت

خیلی شعر بلدما ولی وقتی قرار باشه بخونمشون،یعنی از حفظ بخونم،توی مغزم صدای جیرجیرک میاد!

هیچ خوشم نمیاد از این قضیه! باید درستش کنم.

لاو لاو لاو

اقای فردوسی!

امیدوارم یه روزی ببینمت و محکم بغلت کنم و لپت رو حتما ماچ کنم که انقدر ذهن جالبی داشتی..نفس ادم‌ در سینه ش حبس میشه وقتی جنگ ها رو شرح دادی.

پ.ن: احساس میکنم عاشق فردوسی شدم! البته بعد از جلال الدین جون. بعله پس چی!

گود نایت چون دارم بیهوش میشم.

با تشکر

جنگلِ اینسری ۱۰ از ۱۰  :)

جنگلش زنده بود.مثل اون یکی که عید رفتم نبود؛اه اه. تازه صدای اواز خوندنِ پرنده هاش هم فرق میکرد! دقت کردید؟پرنده های هر جنگلی،یه مدلی میخونن! اگر دقت نکردید،این بار دقت کنید حتما :)))

من و نسیم،یه عااالمه خندیدیم..یه عااالمه مدیتیشن کردیم و چیل کردیم.غذا درست کردیم،جنگل رو گشت زدیم،درختا رو بغل کردیم،دریاچه رو دیدیم،یه عالمه آلوچه های ترش خوشمزه خوردیم :دی ،گوسفندا رو نازنازی کردیم،شب قبل از خواب یه عااالمه فال گرفتیم از شاعرای مختلف مثل حافظ،مولانا،سعدی،عطار،خیام،ملک الشعرای بهار و فرخیِ یزدی.اونی که مال من از فرخی یزدی اومد قشنگ بود؛پس یکمش رو مینویسم:

دیشب از غم تا سحرگه آه سردی داشتم

آه سردی داشتم آری که دردی داشتم

سرخ رویی یافتم از دولت بیدار چشم

ورنه پیش از اشکباری رنگ زردی داشتم

یه عالمه شاهنامه خوندم.یعنی امروز بعد از صبحانه،ولو شدم روی نَنو و همینطوری که تاب میخوردم،شاهنامه هم خوندم.جلد اول تقریباً آخراشه..آخ جون بعدش میرم جلد دوم.

الان توی تخت گرم و عزیزِ خودم هستم. اما دروغ چرا؟دلم میخواست توی کیسه خوابم باشم و گوشم رو محکم بپوشونم تا هزارپا یا جوجو های دیگه یه وقت نرن توی گوشم :(((

اها راستی!یه آگلی نِیکِد گای هم داشتیم اینسری که فکر میکرد خیلی جذابه..اه اه؛چندش.. ewww brother! what’s that