فردا روز مهمیه.
امروز تصمیمم رو گرفتم.به سانی میگم که نه نمیام برای همکاری.والا! انگار من بچه ی 18 ساله ام که ازم این چیزا رو میخواد. میگه 6 ماه بیا اینجا کار داوطلبانه ی مفتی برای ما بکن تا ما دوباره بهت اعتماد کنیم :| برو عاااامو..نخواستیم.
آره. فردا روز خیلی مهمیه.
چند تا مدرسه باید برم برای پرزنت. نگرانم؟زیاااااد..خیلی زیاد! اسمِ 20 تا مدرسه رو نوشتم.
ولی فقط یه جوری دلم آروم میشه.
اینجوری که میسپارم به خدای خودم. به اون وجودِ خیلی عزیزی که بهترین ها رو میخواد برام. که خیر میخواد برام.
قبل از شروعِ کارم میسپارم بهش. همه چیز رو. تمام و کمال. میدونم اون چه که اون بخواد،قطعا خیره.
شکر و الهی شکر.
شب بخیر.
ذهنم درگیره..خیلی درگیر!
نمیدونم چه جوابی بهش بدم..نمیدونم چی درسته چی غلط؟
امروز با سانی حرف زدم..فکر میکردم قبول میکنه که اون ایده م رو اجرا کنیم.البته خودش مشتاق بود،شوهرش مخالف.
یه سری چیزا گفت،یه سری شرایط گذاشت و بعد بهم گفت حالا بهش فکر کن و عجله نکن…
مغزم دارم ذوق ذوق میکنه و کلافه ام.
اه لعنت به ارشد و پایان نامه اصلا.
موضوع اینه که باید بیشتر تلاش کنم.خیلی از روزم رو توی تو.ییتر هدر میدم!
جدیا..
اینطوری نمیشه..
باید جمع کنم خودمو.
اصلا دلم نمیخواد رمز دار بنویسم خب :( عهههههه :((((