یه کتابی هست که تازه پیداش کردم! الانم گذاشتم تا دانلود بشه. این بار میخوام از پی دی اف استفاده کنم. اسمش هست English Collocations in use که به نظرم عالیه.یعنی با خوندن این کتاب،موقع حرف زدن و یا نوشتن،یهو می بینید که چقدر دایره ی لغاتتون گسترده شده و چقدر متنوع تر میتونین صحبت کنین
توی گوگل همین اسمو سرچ کنین پیدا میشه.البته اولش بزنید "دانلود"
خلاصه که همین.
هروقت حالم بد باشه،هایده گوش میدم.
من هایده رو خیلی دوسش دارم.به نظرم اونایی که هایده دوست ندارن خیلی بد سلیقه ن.اصلا مگه میشه کسی هایده رو دوست نداشته باشه؟
انقدر دوسش دارم که وقتی نگاش میکنم دلم لِه میشه. آخه چرا انقدر خوبه؟؟؟؟ اگه زنده بود،محال بود نرم کنسرتش. از این که میکروفون رو راحت تو دستش میگیره و راحت میخونه خوشم میاد. انگار نمیدونه چه کار بزرگی میکنه! هیچکس رو هم تحویل نمیگیره.تو حالِ خودشه
الانم آهنگاش رو پلی کردم و حالم بهتره.
اصلا تا وقتی میشه هایده گوش داد آدم چرا باید غصه بخوره؟
آفرین.
بعضی از حرف ها از دلِ آدم پاک نمیشن.همیشه ردشون میمونه.
یادمه یک روزی،یک جایی،یکی داشت به حرفام گوش میداد و در آخر بهم گفت "میدونی؟بعضی از آدما ذاتاَ مشاور به دنیا میان.گُلی تو هم از همونایی..خوب میدونی چه چیزایی بگی به آدم که به کارش بیاد..ممنونم."
اما یک روز دیگه،یک جای دیگه،یکی دیگه بهم گفت "تو همش توصیه میکنی و همش پند میدی به آدم ولی در عمل هیچ کدوم رو نداری.."
دلم خیلی شکسته از اون روز.
راستش تصمیم دارم دیگه هیچ توصیه ای نکنم به آدما. تا زمانی که خودشون ازم کمک بخوان.
خب این ویژگیِ ذاتیِ منه که دارمش؛کمک کردن،حمایت کردن،گوش دادن و صحبت کردن..اینا چیزاییه که گُلی براشون ساخته شده. ولی واقعا چرا این اشتباه رو میکنم؟
تصمیم دارم چیزایی که میخونم،چیزایی که میدونم،چیزایی که براشون زمان میذارم و یادشون میگیرم رو برای خودم نگه دارم و یا به کسایی بگم که مشتاقِ شنیدنش هستن.کسایی که مثل خودم عطشِ دونستن و بهتر شدن رو دارن. اینطوری دیگه هیچوقت هیچ کسی بهم نمیگه تو همش توصیه میکنی و پند میدی.
آره این تصمیمِ بهتریه.
حالم درست مثلِ این آهنگِ خیلی عزیز و غمگینه.
امروز هوا ابریه.
خیلی دوست داشتم به جای این که تا شب سر کار باشم،خونه بودم،اباژورم رو روشن میکردم،شمع روشن میکردم،یه اسانس خوش بو هم میذاشتم میسوخت و بعد،طبق معمول همه ی روزای پاییزی و زمستونی، Chet Baker عزیزم رو پلی میکردم و عِیش میکردم با زندگیم..
ولی خب..چه کنم که باید برم اموزشگاه! این یک اجباره که دوسش ندارم.مجبورم امروز تا شب اموزشگاه باشم.حداقلش اینه که شب شاگرد ندارم دیگه.
زندگی اونجوری که ما میخوایم نمیگذره.اصلا قانونش این نیست.
اشکالی نداره.سعی میکنم چیزای کوچیک بهش اضافه کنم تا بهتر بشه.مثلا قبل از رفتن،کاپوچینوی شیرین میخرم تا بشه یکی از دلایلی که روز رو میتونم تحمل کنم.
دلم یه قاب شفاف هم میخواد!
چه ربطی داشت نمیدونم =))))
دیگه همین من برم ناهار و خدافظی واقعی.
گاهی با خودم فکر میکنم اگر مهاجرت کرده بودم،الان کجا بودم؟
تنها زندگی میکردم یا همخونه داشتم؟
احتمالا سختی ها زیاد بودن ولی من همچنان پر انرژی و خوشحال بودم.توی پیجم تولید محتوا میکردم و عکسای قشنگ میگرفتم.
چقدر جزئیاتش رو میتونم تصور کنم..
واقعا چرا مهاجرت نکردم؟
پشیمون نیستم..ولی حس خوبی ندارم.
من دوباره حالم داره بد میشه و اصلا دلم نمیخواد اینطوری بشه..
میترسم.