Woo-Hoo

مینویسم..حتی وقتی که نوشتن هم بلد نبودم،مینوشتم.. اینجا دفترچه خاطرات منه ^_^

Woo-Hoo

مینویسم..حتی وقتی که نوشتن هم بلد نبودم،مینوشتم.. اینجا دفترچه خاطرات منه ^_^

ECU

یه کتابی هست که تازه پیداش کردم! الانم گذاشتم تا دانلود بشه. این بار میخوام از پی دی اف استفاده کنم. اسمش هست English Collocations in use که به نظرم عالیه.یعنی با خوندن این کتاب،موقع حرف زدن و یا نوشتن،یهو می بینید که چقدر دایره ی لغاتتون گسترده شده و چقدر متنوع تر میتونین صحبت کنین

توی گوگل همین اسمو سرچ کنین پیدا میشه.البته اولش بزنید "دانلود" 

خلاصه که همین.

هایده هاااایده هاااایده

هروقت حالم بد باشه،هایده گوش میدم.

من هایده رو خیلی دوسش دارم.به نظرم اونایی که هایده دوست ندارن خیلی بد سلیقه ن.اصلا مگه میشه کسی هایده رو دوست نداشته باشه؟

انقدر دوسش دارم که وقتی نگاش میکنم دلم لِه میشه. آخه چرا انقدر خوبه؟؟؟؟ اگه زنده بود،محال بود نرم کنسرتش. از این که میکروفون رو راحت تو دستش میگیره و راحت میخونه خوشم میاد. انگار نمیدونه چه کار بزرگی میکنه! هیچکس رو هم تحویل نمیگیره.تو حالِ خودشه

الانم آهنگاش رو پلی کردم و حالم بهتره.

اصلا تا وقتی میشه هایده گوش داد آدم چرا باید غصه بخوره؟

آفرین.

قول میدم

بعضی از حرف ها از دلِ آدم پاک نمیشن.همیشه ردشون میمونه.

یادمه یک روزی،یک جایی،یکی داشت به حرفام گوش میداد و در آخر بهم گفت "میدونی؟بعضی از آدما ذاتاَ مشاور به دنیا میان.گندم تو هم از همونایی..خوب میدونی چه چیزایی بگی به آدم که به کارش بیاد..ممنونم."

اما یک روز دیگه،یک جای دیگه،یکی دیگه بهم گفت "تو همش توصیه میکنی  و همش پند میدی به آدم ولی در عمل هیچ کدوم رو نداری.."

دلم خیلی شکسته از اون روز.

راستش تصمیم دارم دیگه هیچ توصیه ای نکنم به آدما. تا زمانی که خودشون ازم کمک بخوان.

خب این ویژگیِ ذاتیِ منه که دارمش؛کمک کردن،حمایت کردن،گوش دادن و صحبت کردن..اینا چیزاییه که گندم براشون ساخته شده. ولی واقعا چرا این اشتباه رو میکنم؟

تصمیم دارم چیزایی که میخونم،چیزایی که میدونم،چیزایی که براشون زمان میذارم و یادشون میگیرم رو برای خودم نگه دارم و یا به کسایی بگم که مشتاقِ شنیدنش هستن.کسایی که مثل خودم عطشِ دونستن و بهتر شدن رو دارن. اینطوری دیگه هیچوقت هیچ کسی بهم نمیگه تو همش توصیه میکنی و پند میدی.

آره این تصمیمِ بهتریه.

حالم درست مثلِ این آهنگِ خیلی عزیز و غمگینه.

آن روزی که میخواستم

سکوت،اون چیزیه که در این یک سال گذشته قدرش رو خیلی بیشتر میدونم و لحظه هایی که میتونم در سکوت سپری کنم،معنای خیلی خاصی دارن برام.

امروز که بیدار شدم،اول یکم پلک زدم تا ببینم بازم سر درد دارم یا نه..و باورم نمیشد که سر درد ندارم.ولی خیلی مود پایینی داشتم.

از حرص رفتم توی اینستاگرام و الکی چرخیدم!با حرص!

بعد نکاهم افتاد به خودم..توی آینه ی کمدِ کنارِ تختم.دیدم موهای مشکیم،دارن رشد میکنن.همونطوری قشنگ و موج دار و طبیعی و زورشون داره به موهای رنگ شده م میرسه.همینطوری که یه وری خم شده بودم تا عینکم رو از روی زمین بردارم،زیر لب به خودم گفتم تو چقدر خوشگلی!

بعد دوباره برگشتم توی اینستاگرام.

بلند شدم چایی ساز رو روشن کردم و باز دراز کشیدم. روبروم که نگاه کردم،دیدم چه هوایِ gloomy و خوبی شده. بعد با خودم گفتم گندم مگه دیروز دلت نمیخواست خونه باشی، Chet Baker پلی کنی،شمع و عود روشن کنی و در لحظه باشی؟ و یهویی از جام پریدم.

همینطور که Chet Baker عزیزم صداش از اسپیکر خونه 

خش میشد،رفتم اون آباژور کنار کتابخونه که نور زرد داره رو روشن کردم،با خودم فکر کردم مامان کجاست؟بعد یادم اومد رفته یوگا..رفتم آشپزخونه و برای خودم یه چیزی ساختم.صبح ها دلم میخواد اول یک نوشیدنی گرم بخورم تا دلم گرم بشه؛این بار توی نوشیدنی عزیزم کمی گلاب ریختم تا آرامش بده بهم.توی فنجون خوشگل و یاسی رنگِ مامان برای خودم درستش کردم. در همون حین با خودم فکر میکردم که من چقدر دوست دارم شبیه مامان باشم.صداش توی گوشم پیچید و گفت"مثل من چیه؟تو نمیدونی چقدر خوبی.." مامان تنها کسیه که خوبیای من رو با جزئیات بهم میگه.چیزی که من عاشقشم و نیازش دارم توی زندگیم.

در یخچال رو باز کردم و دیدم بابا برام ساندویچ درست کرده و روش یه نوت نوشته: دوستت دارم. قلبم پر از شکوفه های گیلاس شد.

بعدش چهار تا شمع روشن کردم.و البته یک عود! با خودم فکر کردم که بای یک عود با رایحه ی وانیل بخرم..عودِ سیب و دارچین داره خسته م میکنه.

با خودم فکر کردم چقدر پری بی معرفته..یه هفته س یه پیام نداده!فقط برای رژی که میخواست برام سفارش بده با هم حرف زدیم.با خودم گفتم انقدر پیام نمیدم تا ببینم چیکار میخواد بکنه! ولی بعد یه صدایی توی دلم گفت حالا یه بار دیگه هم پیام بده؛تو که میدونی حالش خوب نیست. خب پری واقعا حالش خوب نیست. به لحاظ روحی منظورمه.مامانش انقدری کنترلگری میکنه که گاهی احساس میکنم اختیار فکر کردن رو هم از پری گرفته. اون از مامان و باباش که همش با همدیگه توی جنگ و جدالن،اونم از پارتنرش که فکر خودشه همش و افتضاح ترین شنونده ی جهان هستیه!(به من چه اصن.) 

"مامانِ پری اونسری بهش گفته اینجا خونه ی منه و من میگم چی درسته و چیکار نمیتونی بکنی." ولی من هیچوقت اینو توی خونمون نشنیدم. "شریک" بودن همیشه اولویت بوده اینجا!همیشه شنیدم "ما" ..خونه ی ما،زندگیِ ما،وسایلِ ما،داراییِ ما...اینجا چیزی به اسمِ "من" وجود نداره..شاید بخاطر همینه که "ما" انقدر مفهوم عزیز و زیباییه برای من. آخ دلم برای مامان و بابا تنگ شد.

من آدمِ خوشبختی ام.

شاید چیزایی که میخوام رو،الان ندارم توی زندگیم..شاید چیزایی رو میخوام و برام آرزو شده که برای خیلیا در دسترسه و به آنی بهش میرسن،اما من دارایی هایی دارم که آرزوی آدماس.

البته من هنوزم وقتی به نداشتنشون فکر میکنم،بغضم میگیره،اخم میکنم  و عصبی میشم..ولی باهاشون کنار میام.یعنی باید کنار بیام.

خب دیگه مامان اومد.

خدافظ/.

+خدای مهربونم،بابت همه چیز شُکر و بوس.

چرخِ فلک

امروز هوا ابریه.

خیلی دوست داشتم به جای این که تا شب سر کار باشم،خونه بودم،اباژورم رو روشن میکردم،شمع روشن میکردم،یه اسانس خوش بو هم میذاشتم میسوخت و بعد،طبق معمول همه ی روزای پاییزی و زمستونی، Chet Baker عزیزم رو پلی میکردم و عِیش میکردم با زندگیم..

ولی خب..چه کنم که باید برم اموزشگاه! این یک اجباره که دوسش ندارم.مجبورم امروز تا شب اموزشگاه باشم.حداقلش اینه که شب شاگرد ندارم دیگه.

زندگی اونجوری که ما میخوایم نمیگذره.اصلا قانونش این نیست.

اشکالی نداره.سعی میکنم چیزای کوچیک بهش اضافه کنم تا بهتر بشه.مثلا قبل از رفتن،کاپوچینوی شیرین میخرم تا بشه یکی از دلایلی که روز رو میتونم تحمل کنم.

دلم یه قاب شفاف هم میخواد!

چه ربطی داشت نمیدونم =))))

دیگه همین من برم ناهار و خدافظی واقعی.