Woo-Hoo

مینویسم..حتی وقتی که نوشتن هم بلد نبودم،مینوشتم.. اینجا دفترچه خاطرات منه ^_^

Woo-Hoo

مینویسم..حتی وقتی که نوشتن هم بلد نبودم،مینوشتم.. اینجا دفترچه خاطرات منه ^_^

باریکلا

اون منو عصبانی میکنه!

گاهی انگار اصلا متوجه چیزی که میگه نیست..قبلا اینطوری نبود.نمیدونم بر اثر چی داره این شکلی میشه.داره غیرقابل تحمل میشه.هی سعی میکنم کماکان دوسش داشته باشما،ولی همش یه کاری میکنه که با خودم میگم چجوری انقدر احمقه!

من هم این بار ترجیح دادم که در مقابل حماقت و نادونیش  و حرفی که زده هیچی نگم!به جای این که بحث کنم یا حرفی بزنم،نفس عمیق کشیدم و به کارم ادامه  دادم.

و شاید باورت نشه ولی این کار جواب داد هم وقتم رو هدر ندادم هم اعصابم رو خورد نکردم.از این به بعد باید از این روش توی همه ی زمینه ها استفاده کنم.روش خوبی بود!

آفرین میگم به خودم.

باشه؟

خب دیشب 2 ساعت قبل از خواب گوشی رو گذاشتم کنار..البته شد 3 ساعت!چون تا ساعت 1:30 خوابم نبرد و داشتم گریه میکردم.

برای اولین بار توی زندگیم کابوس دیدم و از خواب پریدم.دهنم خشکِ خشک شده بود و همش این طرف و اون طرف رو نگاه میکردم و خوابم یادم میومد و همین باعث میشد نتونم دوباره بخوابم.

ساعت 8 مامان بیدارم کرد و گفت پاشو بنی چشمش مثل بچگیاش شده و بسته شده.از جام پریدم و وقتی رفتم پیشش دیدم بعله!دوباره چشمش بسته شده و از چشمش داره آب میاد همینطوری..صبر کردم تا دکترش بیاد و زنگ که زدم گفت ازش عکس بگیر و بیار نشونم بده.

حالا هنوز دکتر نیومده مطبش تا برم :( خیلی ناراحتم که بچه م اینطوری شده..

از طرفی هم مامان اینا هنوز آماده ن که بریم بیرون!فکر میکنم نشه با این وضعیت..حالا نمیدونم دیگه چی بشه..

فعلا میخوام بشینم کتابم رو بخونم و توی دنیای کتابم غرق بشم. کلبه ی ویله کولا خیلی بامزه س.

امروز میخوام نقاشی بکشم و زبان بخونم. فقط یک روز دیگه از تعطیلات آموزشگاه باقی مونده؛پس میخوام خیلی ازش لذت ببرم.باشه؟

حباب

تاحالا شده انقد حالتون خوب باشه که شبیه حباب بشین؟ ببینین اصن دو نوع حال خوب داریم: یکیش اینه که انقد حالتون خوبه که میگن توپم بترکه شما تکون نمی خورین. یعنی کلییی احساس قدرت می کنین!
یه وقتی هم هست که حالتون شدیدا خوبه ولی در عین حال شما تو حساس ترین حالت ممکن خودتون هستین. کافیه یه چیز کوچیک پیش بیاد تا در حد مرگ پیش برید.
الان من تو حالت دومم. خیلی حالم خوبه. ولی خیلی هم حساس شدم. یکی یه حرف کوچولو بزنه، یا یه چیزی پیش بیاد که نباید بیاد، یا چیزی پیش نیاد که باید پیش بیاد، یا.... خیلی چیزای دیگه که نمی خوام بنویسم... یهو یه بغض گنده میاد تو گلوم. دیگه حالم بد می شه. هیچ کاری نمی تونم انجام بدم. نمی دونم چیکار کنم با این حالتم. شایدم می دونم. آره فکر کنم راهشو می دونم. به زودی حلش می کنم.

اینترنت خر،خانوم جلی و همین.

این اینترنت خونه ی ما از بس ضعیف شده که وقتی یه کلیک میکنی،تا زمانی که باز بشه،میتونی بری آشپزخونه یه فنجون چایی برای خودت بریزی و برگردی بیای و تازه لینکی که خواستی رو لود میکنه برات..عصبیم میکنه واقعا! قبلا اینجوری نبودا بیشعور..

یک ساعته میخوام یه کتاب سفارش بدم و معطلشم!

حالا چه اصراریه که حتما کارارو با لپ تاپ انجام بدم خدا میدونه..

خانومِ جلی باز عکس دوتا بلیط رو استوری کرده.از همون کارای خزی که اون اوایل اینستا همه انجام میدادن.دوتا بلیط توی دست خودش و شوهرشه که دارن میلرزن!نمیدونم چرا اینجوریه واقعا!هروقت میخواد بره مسافرت میاد استوری از بلیطاشون میذاره.باشه بابا ما متوجه شدیم که شما فقط با هاواپایما اینور اونور میرین :| مامان بهم میگه خب چرا بهش ریپلای نزدی ببینی کجا میرن؟گفتم اخه به من چه الان فکر میکنه خیلی مهمه واسم! بعد مامانم در جواب میگه واا!تو چرا اینطوری میکنی؟چرا یهویی از آدما دوری میکنی؟

وا خب چه ربطی داره آخه مامانِ من! تو خودت همیشه نمیگی باید از این آدم ها دور موند؟ :دی

ولش کن حوصله ش رو ندارم.

الان میخوام سه تا گرامرِ کتاب آیلتسم رو بخونم و بعدش شاید بریم خونه ی مادرجون.

اصلا حوله ندارم.

ایش.