قبل از این که برم حموم،اسانس خوش بو و عزیزم رو روشن کردم تا اتاقم بویِ گرما و قشنگی بگیره.به تختم هم از اون اسپری که بوی Cotton و اکالیپتوس میداد اسپری کردم.حالا که نشستم روی تختم،هی بوی اونی که اسپری کردم میخوره به دماغم و هی عشق میکنم از بوش.
دوتا از ویژگی های خودم که خیلی دوسشون دارم،اینه که عاشق کتاب خوندن و عاشق عطر و چیزای خوش بو هستم.توی اتاقم پر از کتابه و روی میز ارایشم یه عالمه عطر.راستش یه عالمه نیست به نظر من.فقط ۷ تا عطر دارم که دوتاشون دارن تموم میشن و خیلی غمگینم میکنه این موضوع.
من عاشق اینم که وقتی در کشو ها یا کمدام رو باز میکنم،همیشه از لباسای که تا شدن یا اویزون شدن،بوی عطر و خوش بویی ازشون میاد.اصلا در کمدم رو که باز میکنم اول یه نفس عمیق میکشم.من همیشه بوی خوبی میدم.
راستی عاشق خریدن لوسیون ها هم هستم.چون باعث میشه تا حمومِ بعدی،همش یه بوی خوبی ازم میاد و هی خودم قربون صدقه ی خودم میرم
تازه قشنگ ترین توصیفی که شنیدم این بود که«بویِ خونه میدی».
شنبه روزیه که با مسئولِ آموزشگاه صحبت میکنم و میگم که کلاسام رو برای ترم جدید میخوام بکنم دو تا.خب قطعا قبول نمیکنه دو تا کلاس داشته باشم و خواهد گفت حداقل بکنش سه تا!که در اون صورت من بهش میخوام بگم ممکنه هر ماه یک هفته ش رو نباشم و سه تا کلاس سخت میشه.حالا خلاصه باید ببینم چی میشه دیگه.
تصمیم دارم که خودم رو مثل قدیما،همش با چیزای کوچیک خوشحال کنم.
خب الان تایمی هست که باید گوشیم رو بذارم کنار.یعنی نباید به اسکرین گوشیم خیره بشم.
پس میرم کتابم رو میخونم و منتظر میمونم.
ولی شب شما بخیر دوستای خوبم.
درد و عصبانیت و غصه ی پریود رو چی میتونه آروم کنه؟
آفرین!
غذاهای خوشمزه و یه بغل مهربون. منظورم حتما بغل یار نیست ها.ولی خب اگر بغل یار باشه که چه بهتر :دی
در حال حاضر خونه تنهام و هیچکدوم رو ندارم.
در نتیجه، هاپ هاپ.
برای بنیتو با بدبختی قطره و پماد میریزیم. یه قطره ش رو باید تا ۳ روز براش بریزیم و یکی رو تا ۱۰ روز.چهار نفری من و خواهرم و بابا و مامان تیم میشیم،مامان و خواهرم دستکش آشپزی،از همونا که باهاش ظرفارو میذارن توی فر دستشون میکنن تا دست و پاش رو بگیرن،من بنیتو رو از پشت گردن محکم توی بغلم میگیرم و بابا مسئولِ ریختنِ قطره ها و پماد هست.
پیشی باهامون قهر کرده و همش ازمون رو برمیگردونه و هرجایی که من باشم سریع میره بیرون و خلاصه چشم نداره منو ببینه.
:((((
اون منو عصبانی میکنه!
گاهی انگار اصلا متوجه چیزی که میگه نیست..قبلا اینطوری نبود.نمیدونم بر اثر چی داره این شکلی میشه.داره غیرقابل تحمل میشه.هی سعی میکنم کماکان دوسش داشته باشما،ولی همش یه کاری میکنه که با خودم میگم چجوری انقدر احمقه!
من هم این بار ترجیح دادم که در مقابل حماقت و نادونیش و حرفی که زده هیچی نگم!به جای این که بحث کنم یا حرفی بزنم،نفس عمیق کشیدم و به کارم ادامه دادم.
و شاید باورت نشه ولی این کار جواب داد هم وقتم رو هدر ندادم هم اعصابم رو خورد نکردم.از این به بعد باید از این روش توی همه ی زمینه ها استفاده کنم.روش خوبی بود!
آفرین میگم به خودم.
خب دیشب 2 ساعت قبل از خواب گوشی رو گذاشتم کنار..البته شد 3 ساعت!چون تا ساعت 1:30 خوابم نبرد و داشتم گریه میکردم.
برای اولین بار توی زندگیم کابوس دیدم و از خواب پریدم.دهنم خشکِ خشک شده بود و همش این طرف و اون طرف رو نگاه میکردم و خوابم یادم میومد و همین باعث میشد نتونم دوباره بخوابم.
ساعت 8 مامان بیدارم کرد و گفت پاشو بنی چشمش مثل بچگیاش شده و بسته شده.از جام پریدم و وقتی رفتم پیشش دیدم بعله!دوباره چشمش بسته شده و از چشمش داره آب میاد همینطوری..صبر کردم تا دکترش بیاد و زنگ که زدم گفت ازش عکس بگیر و بیار نشونم بده.
حالا هنوز دکتر نیومده مطبش تا برم :( خیلی ناراحتم که بچه م اینطوری شده..
از طرفی هم مامان اینا هنوز آماده ن که بریم بیرون!فکر میکنم نشه با این وضعیت..حالا نمیدونم دیگه چی بشه..
فعلا میخوام بشینم کتابم رو بخونم و توی دنیای کتابم غرق بشم. کلبه ی ویله کولا خیلی بامزه س.
امروز میخوام نقاشی بکشم و زبان بخونم. فقط یک روز دیگه از تعطیلات آموزشگاه باقی مونده؛پس میخوام خیلی ازش لذت ببرم.باشه؟