فهمیدم صبح ها چجوری خوشحال باشم و بی استرس!البته من معمولا که از خواب بیدار میشم،بداخلاق نیستم ولی این روزا کمی مضطرب و اخمو و دل نگرانم. خب بالاخره رمزش رو یاد گرفتم. صبح هایی که اینطوری ام،باید سمفونی گوش کنم.بعله!امروز هم Swan lake چایکفسکی نازنینم رو گوش دادم و یهو همه چی در نظرم قشنگ تر شد.
نرفتیم پاکینگ پروانه چون 4 صبح خوابم برد و نمیتونستم بیدار بشم بریم چون سرم هم درد میکنه.تازه یک ساعته که بیدار شدم.
چون دریاچه ی قو رو گوش دادم،الان زدم باربی و دریاچه ی قو که عاشقشم دانلود بشه،بعدش راپونزل و قلم جادویی رو میبینم و بعدش هم احتمالا دو تا فیلم دیگه و شرلوک هولمز میخونم و نقاشی میکشم.من عاشق جمعه هام
هرروز دارم سایت رو چک میکنم ببینم بلیط پیدا میشه یا نه ولی به طرز عجیبی اتوبوس کمه.یعنی خاک بر سرتون کنن که مردم یه کشور رو اینهمه لَنگ میذارید.از اینجا متنفرم.
ولش کن.ناهار آبدوغ خیار پارتی داریم و من خیلی خوشحالمبه این صورت که توی یه ظرفِ خیلی خیلی گنده یه عالمه آبدوغ خیار درست میکنیم و با کله میریم تو
من که آبدوغ خیار دوست نداشتم و یه کوچولو میخوردم همیشه.ولی امسال اولین سالیه که دوستش دارم،پس براش جشن میگیرم.
باید برم دوش بگیرم و برم سراغ ملزومات پارتی.
دیگه همین.
هِی میخواستم درمورد Elementals بنویسما!ولی هرچی مینویسم رو پاک میکنم و دوسش ندارم.
فقط این که توروخدا ببینینش.من قول میدم که عاشقش میشین.بعد از مدت ها یک انیمیشنِ خوش ساخت و جذاب رو دیدم که اگه یه قدرتی داشتم،حتما ادما رو مجبور میکردم بشینن این انیمیشن رو ببینن.
ولی حیف که ندارم.
شانس اوردین!
امشب برای مادرجون تولد گرفتیم..خیلی خوشحال شد.
چند وقت پیش که اون مریضی کوفتی رو گرفته بودم،یعنی بهمن و اینا بود،دکتر کبدم،برای پونصد تا ازمایش نوشت که همه چیش خوب بود خداروشکر فقط یک مشکلی وجود داشت و اونم گفت سطح آنتی بادیِ واکسنِ هپاتیتی که بچگی زدی خیلی اومده پایین و باید مجدد واکسن بزنی!این رو ازمایش های اردیبهشتم نشون دادن..گفت دو ماه بگذره بعد بری واکسن بزنی.خلاصه دیروز به دکتر خانوادگیمون نشون دادیم ازمایشا رو،دوباره برام ازمایش نوشته که مطمئن بشه همچنان همون حالت رو دارم و تحت تاثیر مریضی نبوده آزمایش قبلیم. اَه اصلا دلم نمیخواد ۸ صبح پاشم برم دستمو دراز کنم تا یکی سوزن بکنه توی دستم و بعدشم خونم رو بکنه توی شیشه؛میخوام بخوابم فردا رو..احساس خستگی داره خلم میکنه.مامان میگه پشت گوش ننداز ولی معده م میگه ولش کن دختر!بیا بریم از اون الویه ی امشب بخوریم؛تازه چیپس سرکه ای هم داریم. خب من واقعا نظرم اینه که یکشنبه برم!چون به امید خدا دارو های پیشی خانوم تا اون روز تموم میشه و من خوابم به حالت نرمال برمیگرده و پونصد بار در طی شب بیدار نمیشم.حالا که به اینجای نوشته م رسیدم احساس میکنم که بهتره به حرف معده م گوش بدم و فردا ۸ صبح بعد از ریختن قطره ی پیشی خانوم،پتو رو بکشم روی سرم و بخوابم
امروز توی آموزشگاه،کلاس اخرم که اِستارتِر هستن،۷/۸ سالشونه.سرکلاس،یه لحظه موهام رو باز کردم و تا دوباره بیام ببندم،یهویی شاگردام گفتن wooooow teacher چه موهای قشنگی دارین!چقدر مو باز بهتون میاد(دقیقا گفتن مو باز) و من بازم حرص خوردم که این آشغال رو باید سرم کنم.یه چیزای خنده داری هم امروز پیش اومد که نمیدونم چرا یادم نیست که بنویسم.حالا فردا که یادم اومد مینویسم.
تا ساعت ۲ باید بیدار بمونم.میخوام برم یه چیزی بیارم بخورم و بعد شرلوک بخونم تا اون موقع.
همین دیگه.
شب بخیر.
دست یه حیوون مثه ببر یا پلنگو در نظر بگیرین. بعد موهای روی دستشو سیاه و بلند تصور کنین. و ناختای خیلی بلند و کثیف.
بعضی از ناراحتیا بهم این حسو میده که یه همچین دستی داره به قلبم چنگ می زنه. همین حس، بغض میاره تو گلوم. حتی نمیذاره راحت نفس بکشم. قیافم یه طور ناراحتی می شه. و اونقد انرژیم کم می شه که امکان نداره به کارام برسم. البته اگه قرار باشه برم سر کار، چون یه مسئله ی کاملا زوریه، مجبورم با این حالم بشینم سر کلاس. بعد حتی نمی تونم درست حرف بزنم و همش اون دست زشت روی قلبمه.
همینطور که حالت تهوع داره به همه ی اعضا و جوارحم چنگ میندازه،باید لباس بپوشم و برم آموزشگاه.
با خودم همش میگم اخه زن!چِت بود اینهمه کلاس برداشتی که از الان تا شب سرکلاس باشی و اخرم از خستگی نتونی بخوابی شب!بعد دوباره با خودم میگم عیبی نداره فقط این یه هفته رو تحمل کن که از هفته ی بعد میشن دو تا کلاس و خوشحال میشم از این بابت.
بنیتو یه جوری صبح کولی بازی درآورد که حالا شب ازش مینویسم.
دقت که کردم،دیدم من بیشتر مواقع،نه بذار بهتر بگم،۹۸ درصدِ مواقع،با خودم سرزنشطورانه(گرانه؟) حرف میزنم و خودم رو سرزنش میکنم بابت هر کاری! قول میدم این اخلاق رو تا اخر هفته درست کنم.قول میدم.
باشه؟