سرم از درد داره منفحر میشه و میترکه..فکر کنم الان منفجر بشه و بپاشه روی دیوار.
از اموزشگاه که میام خونه،نیم ساعت بعدش یه شاگرد خصوصیِ انلاین دارم.
بسیار کلافه ام و حوصله ندارم؛کلاسم که تموم بشه میخوام بخوابم.کاشکی خوابم نپره.شام هم نمیخورم
شب بخیر.
خونه های آپارتمانی بسیار مزخرف هستن!
الان دیرم شده باید ناهار بخورم و برم آموزشگاه؛شب که اومدم درمورد خونه ی مورد علاقه م مینویسم.
راستی امروز کیک بوکسینگ رو ثبت نام کردم و احساس خیلی خیلی خوبی دارم.
از نظر تراپیستم خیلی طبیعیه که گریه میکنم و بهم گفت بابتش خودم رو سرزنش نکنم.
میدونی الان از چی گریه میکنم و چی روی دلم مونده؟
تولدِ پارسالم..
تولد پارسالم افتضاح ترین تولدِ همه ی این سال های زندگیم بود.هیچی شبیه اون چیزی که میخواستم نبود.حتی یه ذره!
من دلم میخواست روز تولدم رو توی سفر باشم..ولی یه هفته قبلش سفر رفتیم. اون مدلِ سفر رفتن هم هنوز اذیتم میکنه.با این که همه چیزش خیلی خوب بود و خوش گذشت؛با این که کنار همدیگه حضور داشتیم و لحظه های خیلی نابی رو ساختیم؛اما من همه ی سفر یه بغض بزرگ روی دلم بود.بابتِ اهمیتی که بهم داده نشد....نمیدونم!
الان تولد دوستم رو دیدم که یه عالمه گل گرفته بود.من دارم برای این که تولد پارسالم گل نگرفتم گریه میکنم الان.برای همه ی گل هایی که نگرفتم دارم گریه میکنم اصلا.من از تولد پارسالم متنفرم.روزِ تولد خیلی مهمه!من میخواستم روز تولدم رو یه جور دیگه سپری کنم..ولی اَه.خیلی چرت بود روزِ تولدم!با مهمونای مزخرف و عکسایی که زوری گرفتم.با یه کیک زشت!حتی کیکای تولدم هم پارسال زشت بودن!تنها چیزِ خوبِ تولدِ پارسالم،کادوهایی که گرفتم بود.ولی من روز تولدم فقط گریه کردم و ازش متنفرم.باشه؟
یه سری چیزا هست که حتی نمیتونم درموردشون بنویسم.اینجور مواقع خیلی عصبانی میشم و از زانو هام تا انگشتایِ پام بی حس میشن و انگار توشون زهر تزریق کرده باشی!الان دقیقا همون حس رو دارم..
البته اول یه چیزِ دیگه پیش اومد که الان انقدر عصبانی ام.
-پاکش کردم چون ارزش نداشت-
یه پستی بود که درمورد مامان نوشته بودم؟خب چرت بود..
من وقتی از آدمایی که خیلی دوسشون دارم ناراحت میشم،خیلی بی رحمانه درموردشون اون لحظه نظر میدم.
من عاشق خونمون هستم. و عاشقِ مامانم.
باشه؟