از دیشب که احساس درد و سوزش توی گلو و گوشم رو داشتم،خیلی کلافه بودم.سردرد و گلو درد همیشه منو خیلی کلافه میکنن.خیلی هم بی حوصله میشم.
ولی صبح که بیدار شدم یه پیام دلگرم کننده داشتم که توش برام دعا کرده بود که ذره ای هم احساس مریضی نداشته باشم. و از اونموقع دلم گرم شده و حالم بهتره.
به نظرم آدم وقتی دلگرم باشه،میتونه از پس موانع و سختیا بر بیاد.
پس بیاید همیشه همدیگه رو دلگرم کنیم. باشه؟ آفرین.
الانم میخوام یکم اتاقم رو جمع و جور کنم و بعد برنامه هام رو روی کاغذ بنویسم چون همینطوری بی هدف دارم میچرخم توی سوشال مدیا!
دیگه این که همین.
بوس.
آقا چقدر صبح زود بیدار شدن خوبه ها! امروز که باید میرفتم دکتر،مجبور بودم 6:30 پاشم. خیلیییی وقت بود که این ساعت رو به خودم ندیده بودم! چقدر آدم حالش بهتره.چقدر همه چیز قشنگ تره! البته به شرطی که شبش کافی خوابیده باشی اون موقع از صبح،تازه داری همزمان با طبیعت بیدار میشی(طبیعت منظورم هر جنبنده و جانداریه کلاَ)؛همون موقع همه چیز در سکون و آرامشِ خودشه؛هنوز هیاهوی آدم ها،ماشین ها و موتور ها شروع نشده و تو فرصت داری از سکوت لذت ببری.تاحالا به صدای سکوت گوش دادین؟خیلی عمیق و قشنگه. تازه میتونین ماه رو هم توی آسمون ببینین که در برابرِ رفتن داره مقاومت میکنه؛ولی چون دیگه الان جاش توی آسمون نیست،قشنگی خودش رو نیمتونه به رخ بکشه.(در نتیجه هر جا که جاتون نبود نمونید!بعله!)
از این به بعد هر روز صبح زود پا میشم.
اصن هرروز 6:30.
حالا ببین
میدونی آدما چرا به کاراشون نمیرسن؟
چون اونا رو فقط توی ذهنشون دارن نه روز کاغذ! وقتی که ما یه چیزی رو میاریم روی کاغذ،اون موضوع مکتوب میشه و مغز ما فکر میکنه که خیلی مهمه و چون از چند تا حواسمون همزمان استفاده کردیم،توجه بیشتری بهش میکنه. یه دلیل دیگه ش هم اینه که وقتی کارامون رو فقط توی ذهنمون داریم،گم میشن! چون که ذهن ما مثل یه اتاق میمونه که توش پر از کتاب و وسیله س.وقتی که کارامون رو روی کاغذ میاریم،یعنی داریم هر کتاب یا وسیله ای رو میذاریم توی قفسه یا کمد مخصوصِ خودش.اما وقتی فکرا و کارامون رو فقط توی ذهنمون داریم و با خودمون میگیم فردا این سه تا کار رو میکنم،اون کارا رو گمشون میکنیم!چون هیچ چیزی سر جای خودش نیست و همه چیز اون وسطِ اتاقِ فکر ما،پخش و پلا شده.
بله عزیزم.
کاراتو بنویس و لیست بندیشون کن.قول میدم خوشحال تر میشی ^^
هر شب بعد از این که مسواک زدم،دستام رو با شامپو بچه ی خرسی گلرنگ میشورم و هی بو میکنم.بوی تمیزی میده.بوی بچگیام،خونه ی مادرجون.
بعدشم کرم به دست و پام میزنم و خودمو ماچ میکنم و میخوابم.
فردا باید زود بیدار بشم شب بخیر.
خدافظ.
کلاسام بالاخره تموم شدن.
چون دیشب ساعت 3 خوابیدم و صبح ساعت 9 بیدار شدم،همه ی روز رو کسل و خسته بودم.
شاگردم "خورشید"،امروز گفت که سه ماه دیگه میرن کانادا.آه دلم براش واقعا تنگ میشه.این بچه و خانواده ش،مورد علاقه یِ منن.واقعا همه چیشون به جا و درسته.خونشون خیلی قشنگه.مامان و باباش خیلی قشنگن و خودش هم علاوه بر این که خیلی قشنگه،خیلی خوش رفتار و مهربونه.اصلا شبیه بچه های بدجنس ایرانی نیست.خب راستش به نظر من،ایرانیا مهربون نیستن.مخصوصا بچه هاش!اما این بچه بی دریغ محبت میکنه،همیشه چیزای قشنگ رو از استایلم یا وسایلم میبینه و بهم میگه که چقدر قشنگه!خیلی خلاق و خوبه،برام پیانو میزنه،شادی میکنه و اصلا هم سخت نمیگیره.یعنی یه بار اومدم کتابچه ش رو براش ببرم،گوشه ش پاره شد!گفتم وای الان گریه میکنه.یهویی خندید و گفت اشکالی نداره تیچر،پیش میاد بهرحال!فقط یه موضوعی که حس میکنم اینه که مامانش انگاری یکم حالش خوب نیست.یه حالتی مثل افسردگی شاید.نمیدونم.بهرحال که "خورشید" و خانواده ش رو خیلی دوست دارم.باباش هم خیلی جنتلمنه و مامانش هم خیلی با شخصیته!
امروز با یه شاگرد چینی کلاس داشتم که دفعه ی قبل چون اینترنتم ضعیف بود،شاکی شده بود و گفته بود دیگه نمیخوام با این تیچر ادامه بدم.ولی امروز که نتم خوب بود(خداااااااااااااااااروشکر) و با هم بازی کردیم و درمورد حیوونا حرف زدیم،خیلی از من خوشش اومده بود.تا این جا دوتا از کلاسام ثابت شدن.
امروز بین کلاسام شرلوک هولمز خوندم.به خودم قول دادم این هفته تمومش کنم.بعدش کتاب جدید و عزیزم رو شروع میکنم.
هنوز یه عالمه از جزوه های دوره ی رشد رو ننوشتم و ندیدم.این هفته باید انجامشون بدم.