ذهنم درگیره..خیلی درگیر!
نمیدونم چه جوابی بهش بدم..نمیدونم چی درسته چی غلط؟
امروز با سانی حرف زدم..فکر میکردم قبول میکنه که اون ایده م رو اجرا کنیم.البته خودش مشتاق بود،شوهرش مخالف.
یه سری چیزا گفت،یه سری شرایط گذاشت و بعد بهم گفت حالا بهش فکر کن و عجله نکن…
مغزم دارم ذوق ذوق میکنه و کلافه ام.
اه لعنت به ارشد و پایان نامه اصلا.
موضوع اینه که باید بیشتر تلاش کنم.خیلی از روزم رو توی تو.ییتر هدر میدم!
جدیا..
اینطوری نمیشه..
باید جمع کنم خودمو.
اصلا دلم نمیخواد رمز دار بنویسم خب :( عهههههه :((((
تنها به یک دلیل دارم اینطوری درس میخونم.
اونم همون هدفیه که توی ذهنم دارم و این رو هیچکسی نمیدونه که چیه.
خدایا..کمکم کن که بهش برسم همین امسال :( میدونی که چقدر از تهه دلم میخوامش.