هم سنتورم شکسته،هم چراغ خوابم تصمیم گرفته بسوزه! حالا مجبورم با نور سفید کتابم رو بخونم. سلام بر نابینایی :دی
….
برای چوبِ شکسته ی سنتور نازنینم اشک هایی ریختم که مسلمان نشنود کافر نبیند =)))))
دراما کویین بازی در بالاترین لول به عبارتی :دی
…..
میگم تا حالا براتون سوال نشده که فردوسی چه مغزی داشته؟اصلا مگه میشه اینطوری با کلمه ها بازی کنی و انقدر هم مفهوم دار باشه نوشته هات؟یا شایدم سروده هات..؟نمیدونم! وای خیلی عجیبه..خیلی زیاد عجیبه! واقعا وقتی میگه بسی رنج بردم در این سال سی، راست میگفته بنده خدا!
…..
وسایل اتاق من واقعا بی ادبن! نمیدونم بعد از اینهمه سال چرا یاد نمیگیرن که برگردن سر جاشون..خسته م کردن! بخاطر همینه که هر یه روز درمیون اتاقم شلوغ میشه دیگه.. :دی
…..
شب بخیر.
امروز برای اولین بار توی زندیم،دلم میخواست بزنم توی دهن یه بچه ای!
بی تربیتِ گستاخ.
…
پ.ن:چون بچه ی نرمال نبود.نمیتونم بیشتر توضیح بدم.ولی اگر میزدم توی دهنش،حقش بود.
میدونی الان که از «عمو نوروز» نوشتم چی یادم اومد؟
یه سری چیزا توی خونه ی ما خیلی بولده و خیلی جدی گرفته میشه.مثلا «نوروز» یکی از همون مراسماتیه که ما واقعا براش شادی میکنیم و خیلی خیلی برامون مهمه.
از وقتی یادم میاد،عیدی توی خونمون پررنگ بود.یک مفهوم دیگه ای که خیلی باورش داشتم،عمو نوروز بود :) تا وقتی که دیگه بزرگ تر شدم و فهمیدم که قضیه چی بوده.
داستان اینطوری بود که قبل از عید،مامان و بابا ازم میپرسیدن که دوست داری عمو نوروز برات عیدی چی بیاره؟و منم چیزایی که میخواستم رو میگفتم تا عمو نوروز برام بگیره و بیاره. :)
یه بار به بابا گیر دادم که شماره ی عمو نوروز رو بگیر من میخوام خودم باهاش حرف بزنم.اخه بچه =))))))
بابام هم همینجوری الکی یه شماره ای رو گرفت که بوق ممتد میزد و من هی اصرار داشتم که دوباره زنگ بزن! و بابا گفت عمو نوروز الان تو راهه و لابلای ابراست..حتما آنتنِ درست و حسابی نداره گوشیش. و من بالاجبار قانع شدم.
اره خلاصه؛عید که میشد،وقتی که یکم میرقصیدیم و عکس میگرفتیم،مامان منو سرگرم میکرد تا حواسم پرت بشه؛بعد بابا میرفت پشت در خونه کادوهام رو میذاشت و زنگ در خونه رو میزد و در رو یواش میبست و بعد با هیجان میگفت سوگل بدو ببین کیه؟عمو نوروز اومده؟ و من بدو بدو میرفتم در رو باز میکردم تا عمو نوروز رو ببینم.ولی هیچوقت بهش نمیرسیدم و مامان میگفت عجله داشته چون میخواسته به بچه های دیگه هم عیدیاشون رو بده..و من خوشحال از این که عمو نوروز عیدیام رو اورده و الان بچه های دیگه هم قراره عیدی بگیرن،میرفتم و مشغول میشدم.بهترین کادویی که از عمو نوروز خواستم،اسکیت بود و یه عروسکِ پاتریک که چقدر بهم خوش گذشت اون سال. :)))))
اینو توی مدرسه که تعریف میکردم،هیچ کس،تاکید میکنم هیچ کس نمیفهمید چی میگم..چند نفری هم مسخره م کردن و من یادمه که اون روز حیلی غصه خوردم و با گریه به مامانم گفتم مگه عمو نوروز وجود نداره؟و مامان هم که دید اوضاع اینطوریه،بهم گفت نیازی نیست دیگه بهشون این رو بگی..یسری چیزا مال خانواده س. الهی بمیرم چقدر گناه داشتم.خیلی کوچولو بودم خب :((((
اما این یکی از قشنگ ترین و بهترین قسمت های زندگی منه.
همه ی شوقی که برای نوروز داشتم رو هنوزم دارم.با این که میدونم عمو نوروزی وجود نداره،اما به مامان میگم به عمو نوروز بگو امسال برام عیدی قشنگی رو بیاره :))))
دلم خواست کوچولوییام رو بغل کنم :)
کاشکی آهنگ عمو نوروز-شهرام ناظری عزیزدلم رو گوش نمیدادم..
حالا از اینهمه گریه نمیدونم چیکار کنم.چقدر غمگینه و درد داره توش :((((
..
پ.ن : مخصوصا اونجایی که میگه آی عمو نوروز..آی عمو نوروز..حال خوشت کو؟دایره و دنبک عاشق کشت کو.. (گریه ی زیاد..گریه ی خیلی زیاد)
میشه یه روزی ایران رو دوباره خوشحال ببینیم؟
خیلی همه چیز تاریکه…
پس من کی میتونم یه میمون رو ببینم و بغلش کنم؟ :(
انقدر محکم اخم کردم از دیشب که احساس میکنم دیگه نمیتونم اخمامو از هم باز کنم!!
امروز میرم اون کلینیکی که تعریفشون رو شنیده بودم!ببینم شرایط اتاق بازیشون چجوریه..
خیر باشد.