Woo-Hoo

مینویسم..حتی وقتی که نوشتن هم بلد نبودم،مینوشتم.. اینجا دفترچه خاطرات منه ^_^

Woo-Hoo

مینویسم..حتی وقتی که نوشتن هم بلد نبودم،مینوشتم.. اینجا دفترچه خاطرات منه ^_^

چه وضعشه!

چوب فرشته ی مهربونِ سیندرلا رو میخوام :(

بشینم روی تختم و از دور به وسایلم بگم بی‌بی‌دی با بی‌دی بوووو

و بعد،همه ی وسایلم مستقیم پاشَن برن سر جاشون..

اما حیف و صد حیف.

مجمع الاَداییون!!!

یک مدرسه ای رو چند وقت پیش رفتم برای مصاحبه و گفتن بهت خبر میدیم.چون مدرسه ی پسرونه بود،دوست داشتم که تجربه ش کنم و خب مدرسه ی به نامی هم هست.منم در نهایت از لیستم حذفشون کردم.چون «بهت خبر میدیم» برای من،به منزله ی «نه» هست و میرم سراغ گزینه های بعدی.خلاصه هیچی،یه روز زنگ زدن من در دسترس نبودم؛فرداش زنگ زدن و من توی جلسه بودم و نتونستم جواب بدم.بعد که بهشون زنگ زدم،ازم خواستن یک تایمی رو برم و با مدیریت صحبت های نهایی رو داشته باشم.به خانمه گفتم هفته ی اینده که گفت نهه!توی این هفته لطفا! اقا منم امروز شلوووووغم..ولی بهشون تایم دادم و اومدم.

وقتی رسیدم دم در،مسئول روابط عمومیشون که زنگ زد به اون خانومه که من باهاش صحبت کردم،خانومه اصن یادش نبود من کی اَم!کِی قرار بوده بیام..اصن هیچی. جا خوردم! ولی گفتم خب حالا شاید یک پیشامد باشه.رفتم داخل و با یکی دیگه هماهنگ کردم و گفتن اقای فلانی(یعنی مدیریت)،جلسه داره! چند دقیقه ای رو منتظر بشینید. گفتم باشه و نشستم. کنار من،یک خانواده ای اومده بودن برای ثبت نام.خب چون میخوان ثبت نامشون کنن،قطعا بهترییین ورژن خودشون رو نشون میدن دیگه.چایی و شیرینی و پذیرایی و هی مثل پروانه دورشون بچرخ و من؟اصلا انگار حضور خارجی ندارم :/ گفتم اینم هیچی.

هی گذشت هی گذشت..شد ۴۵ دقیقه! رفتم به منشیه گفتم که من ۴۵ دقیقه ست منتظر هستم؛لطف میکنید چک کنید و ببینید که کی جلسه م با اقای فلانی‌ شروع میشه؟ منشیه زنگ زد و دوباره اون خانومه که با من تایم رو هماهنگ کرده بود،یادش رفته بود من اینجا منتظر نشستم :| بعد گفت وااای خیلی دفتر مدیریت شلوغ شده؛همه ریختن تو دفتر مدیریت.بگو منتظر بشینه شاید ۱۱ تموم شد. گفت شاید!! نگفت تا فلان ساعت..گفت شاید و  من حرصم گزفت.

دوباره نفس عمیق کشیدم و به منشی گفتم بسیار خب؛من تا ۱۱ صبر میکنم چون بعدش باید برم.

و بعد از یک ربع که مجدد منتظر موندم،به منشیه گفتم که میرم و خدافظ و فلان.حالا منشیه اصرار داشت که بشین شاید،دقت کنید شااااید، پنج دقیقه ی دیگه صدات کننا! بعد من اینطوری بودم که خانوم واقعا جدی میگی؟ :| آیا من برای شما یک لطیفه هستم؟؟وا!

هیچی دیگه..اومدم بیرون و احتمالا دیگه هم اونجا نمیرم!یعنی ۹۹/۹ درصد.اون یک درصد هم حساب نکردم چون هیچ چیزی در این دنیا قطعی نیست.بله!

این مدرسهه خیلی گنده س!یعنی فضاش رو نمیگما؛البته اونم وسیعه؛اما اسمش خیلی گنده س!توی تهران بگی مدرسه ی فلان،اکثرا میشناسنش.البته که توی سرچایی که خودم کرده بودم،اکثرا از بی نظمی و بی برنامگی و ایناشون مینالیدن ولی گفتم شاید حالا ادم ها با قصد و غرض نوشته باشن؛بذار خودم برم ببینم چه خبره!همه ی این مدت داشتم فکر میکردم که چقدر جاهای دیگه که از اینجا کوچک تر و یا حتی ناشناخته تر بودن،رفتار درستی داشتن! یکی میومد ازم میپرسید کی هستی چی هستی؟برام چایی یا قهوه میاوردن..بعد هم در یک تایم مشخص، میرفتم و صحبت میکردم! ولی اینجا؟ ادا ادا ادا..همش ادا..از اول که وارد شدم داشتم رد فلگ میدیدم!

اه اه حالم بهم خورد و وقتم هدر شد.

ایش..

آنچه گذشت

دوشنبه ها خیلی سنگین و خسته کننده س برام.خیلی کلافه میشم از یه جایی به بعدش.چون با ادم های بسیار زیادی سر و کله میزنم و بیشتر از همیشه گوش میدم و صحبت میکنم.

از مدرسه که اومدم خونه،همینطوری که مقنعه م رو آویزون میکردم و از زمین و زمان غر میزدم و هی هم تکرار میکردم که وای دارم دیوانه میشم،اخرش با بغض نشستم روی صندلی آشپزخونه و به مامان گفتم  که چقدر حرصم گرفته و چقدر احساس نا امیدی میکنم..مثل همیشه بهم گوش داد؛بعد لبخند زد و گفت: 

هین توکل کن ملرزان پا و دست

رزقِ تو بر تو زتو عاشق ترست

و بعد گفت درست میشه مامان جان.تو تلاشت رو بکن و ادامه بده.

بعدش؟

یادم نیست چی گفتم..ولی یادمه پاشدم بوسیدمش. اخه میدونم که هرچیزی،در زمانِ خودش اتفاق میفته.پس اصرار کردن،کار بیهوده ایه..

ساعت اخر توی اموزشگاه برقا رفت و چون تاریک شده بود،بچه هام تصمیم گرفتن زامبی درونشون رو ازاد کنن و واقعا شیهه میکشیدن :دی منم دیدم هیچ کاری نمیتونم بکنم،گذاشتم دیوانه بازی در بیارن تا بهشون خوش بگذره؛سایه بازی هم کردیم.حتی مامان یکیشون اومده بود که ببرتش،گفت نهههه میخوام بمونم =))))) خوبه دیگه! شد یه خاطره ی قشنگ از کلاس زبانشون وقتی ۸ سالشون بود :)

از اموزشگاه که اومدم،مستقیم فرو رفتم توی تخت نازنینم ،یک ساعت و ربع،شاهنامه خوندم و خستگیام یادم رفت :) شاهنامه خیلی منو به وجد میاره! بعضی وقتا با خودم میگم پسر این نوشته ها واقعیَن؟چطوری ممکنه مغز یه آدم بتونه همچین کاری کنه؟این کلمه ها! چجوری کنار همدیگه انقدر با دقت چیده شدن؟بعد یکم دیگه با خودم میگم درسته در ایران فعلی زندگی کردن،رنج ها و سختی های خاص خودش رو داره..ولی ببین چه ادبیات قشنگی داریم :) بقیه که فردوسی ندارن! ما داریم..حتی خیلی شاعرای دیگه و خیلی نویسنده های دیگه که قلمشون بی نظیره.

به مامان گفتم امروز روز بزرگداشتِ سعدیه؛زود یه شعر ازش بخون که خوند:

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم

چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

بعد همینطوری که داشت شعر رو میخوند و حواسش نبود،ازش فیلم گرفتم.اما چون دوست نداره،استوریش نکردم.

قبل از شام رفتم دنبال بابا،چون ماشین نبرده بود؛با هم توی ماشین،پیر فرزانه-استاد علیزاده رو گوش دادیم و باهاش سوت زدیم و بین صحبتامون،یه عالمه هم خندیدیم دوتایی :) خیلی خوش گذشت.

سر شام،خیلی بیشتر از همیشه خندیدیم و هر چهارتاییمون از روزی که ازمون رانندگی دادیم تعریف کردیم و حالا نخند کِی بخند.. بنی جانِ قلبم هم اومد کنار گاز نشست و ما رو تماشا کرد..

آها شعر خودم از سعدی

غزل شماره ی ۷ که من هم انتخابش نکردم. بامزه بود و به دلم نشست ^^

سعدی جون..روزت مبارک عزیزم و بوس :*

گود نایت.

بروبَچ

به نظرم فردوسی اخمو و خشن بوده.زیاد هم با کسی شوخی نمیکرده و با کسی هم شوخی نداشته..

حافظ لطیف و زود رنج.یعنی اگر چیزی بهش میگفتی،دلش زود میشکست،بعدش میرفته یه گوشه و در کنج عزلت،درموردش شعر میگفته.نازنازی بوده. :دی

عطار مقاوم و خردمند.

مولانا شوریده و فارغ از مسخره بازی های دنیوی.

سعدی هم مثل رودخونه بوده.زلال و یواش.مثل شعراش،ساده و قابل فهم.

بابا طاهر به نظرم یه پیرمردِ خمیده بوده که حالا شعر هم میگفته اون وسط برای خودش :دی

اره دیگه :)

توی ذهن شما این ادما چجوریَن؟هیچ بهش فکر کردین؟

وطنم!

خوب شد ایرانیا واکسن کرونا زدن!!

مشکلاتِ آب و هوایی رو هم ربط میدن به این که عوارض واکسن کروناس..حالا مشکلات مربوط به جسم و روان که بماند