خب ؛دقایقی پیش،رسیدم به هفت خوان!به به..خیلی خوشحالم و به نظرم هیجان انگیزه.تا اینجا اینطوری متوجه شدم که مازندران،دیاری بوده که جادو و ارواح و دیو و فلان و اینا توش خیلی زیاد بوده،بخاطر همین هم کسی جرأت نمیکرده به سرش بزنه اونجا رو فتح کنه! اما جناب کیکاووس،به سرش زده که به قول خودش به یاریِ یزدان،اونجا رو فتح کنه! حالا برم ببینم چی میشه بالاخره..
توی جنگ ها،اون قسمتی که رستم در نوجوانی به زور زال رو راضی میکنه تا اونم بره بجنگه رو بیشتر دوست داشتم.مخصوصا اونجا که افراسیاب رو روی دست میگیره تا ببره سمت سپاه ایران و افراسیاب انقدر تقلا میکنه تا بند شلوارش(یک همچین اصطلاحی) پاره میشه و پرت میشه روی زمین و بعد،سپاه تورانیان بدو بدو میان دور شاهشون رو میگیرن که مثلا گزندی بهش نرسه!ولی قبل از این،رستمِ عزیزِ دلم،دست میبره و تاج افراسیاب رو از سرش برمیداره و درواقع یارو خوار و خفیف میشه.اون لحظه اینجوری بودم که ایییول :دی اخه افراسیاب رو دوسش ندارم!واقعا بدجنسه!
اها راستی! هروقت از گرزِ رستم میگه،میگه گُرزِ گاو سَر!درواقع از اول مال رستم نبوده؛از پدربزرگش سام بهش رسیده.به نظرم سرچش کنید؛دونستنش خالی از لطف نیست.
خلاصه که اره..جالب انگیزه.
….
پ.ن:
خب دوستان! کیکاووس که خود رأی و خودپسند بود،به حرف زال گوش نداد و به چُخ رفت. :|