Woo-Hoo

مینویسم..حتی وقتی که نوشتن هم بلد نبودم،مینوشتم.. اینجا دفترچه خاطرات منه ^_^

Woo-Hoo

مینویسم..حتی وقتی که نوشتن هم بلد نبودم،مینوشتم.. اینجا دفترچه خاطرات منه ^_^

آنچه گذشت

دوشنبه ها خیلی سنگین و خسته کننده س برام.خیلی کلافه میشم از یه جایی به بعدش.چون با ادم های بسیار زیادی سر و کله میزنم و بیشتر از همیشه گوش میدم و صحبت میکنم.

از مدرسه که اومدم خونه،همینطوری که مقنعه م رو آویزون میکردم و از زمین و زمان غر میزدم و هی هم تکرار میکردم که وای دارم دیوانه میشم،اخرش با بغض نشستم روی صندلی آشپزخونه و به مامان گفتم  که چقدر حرصم گرفته و چقدر احساس نا امیدی میکنم..مثل همیشه بهم گوش داد؛بعد لبخند زد و گفت: 

هین توکل کن ملرزان پا و دست

رزقِ تو بر تو زتو عاشق ترست

و بعد گفت درست میشه مامان جان.تو تلاشت رو بکن و ادامه بده.

بعدش؟

یادم نیست چی گفتم..ولی یادمه پاشدم بوسیدمش. اخه میدونم که هرچیزی،در زمانِ خودش اتفاق میفته.پس اصرار کردن،کار بیهوده ایه..

ساعت اخر توی اموزشگاه برقا رفت و چون تاریک شده بود،بچه هام تصمیم گرفتن زامبی درونشون رو ازاد کنن و واقعا شیهه میکشیدن :دی منم دیدم هیچ کاری نمیتونم بکنم،گذاشتم دیوانه بازی در بیارن تا بهشون خوش بگذره؛سایه بازی هم کردیم.حتی مامان یکیشون اومده بود که ببرتش،گفت نهههه میخوام بمونم =))))) خوبه دیگه! شد یه خاطره ی قشنگ از کلاس زبانشون وقتی ۸ سالشون بود :)

از اموزشگاه که اومدم،مستقیم فرو رفتم توی تخت نازنینم ،یک ساعت و ربع،شاهنامه خوندم و خستگیام یادم رفت :) شاهنامه خیلی منو به وجد میاره! بعضی وقتا با خودم میگم پسر این نوشته ها واقعیَن؟چطوری ممکنه مغز یه آدم بتونه همچین کاری کنه؟این کلمه ها! چجوری کنار همدیگه انقدر با دقت چیده شدن؟بعد یکم دیگه با خودم میگم درسته در ایران فعلی زندگی کردن،رنج ها و سختی های خاص خودش رو داره..ولی ببین چه ادبیات قشنگی داریم :) بقیه که فردوسی ندارن! ما داریم..حتی خیلی شاعرای دیگه و خیلی نویسنده های دیگه که قلمشون بی نظیره.

به مامان گفتم امروز روز بزرگداشتِ سعدیه؛زود یه شعر ازش بخون که خوند:

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم

چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

بعد همینطوری که داشت شعر رو میخوند و حواسش نبود،ازش فیلم گرفتم.اما چون دوست نداره،استوریش نکردم.

قبل از شام رفتم دنبال بابا،چون ماشین نبرده بود؛با هم توی ماشین،پیر فرزانه-استاد علیزاده رو گوش دادیم و باهاش سوت زدیم و بین صحبتامون،یه عالمه هم خندیدیم دوتایی :) خیلی خوش گذشت.

سر شام،خیلی بیشتر از همیشه خندیدیم و هر چهارتاییمون از روزی که ازمون رانندگی دادیم تعریف کردیم و حالا نخند کِی بخند.. بنی جانِ قلبم هم اومد کنار گاز نشست و ما رو تماشا کرد..

آها شعر خودم از سعدی

غزل شماره ی ۷ که من هم انتخابش نکردم. بامزه بود و به دلم نشست ^^

سعدی جون..روزت مبارک عزیزم و بوس :*

گود نایت.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد