+من فرانسوی بلدم.
-سلام چی میشه؟
+بُن جو.
-منجوق؟
+بُن جو بابا بُن جو!
صحبت های بسیارجدیِ دو کودک ۷ ساله.
…
گُسَستَم =))))))))
صبح با بدبختی بیدار شدم.عین یه قورباغه ای که ماشین از روش رد شده و مثل لواشک،به آسفالت کف خیابون چسبیده،چسبیده بودم به تخت نازنینم که صدای آلارم گوشیم،عین یه پاندولِ سنگین،خورد توی صورتم. و فکر کردین چی؟بله! پاشدم و به شاهنامه ی کنار تختم،خیلی نگون بختانه نگاه کردم و با خودم فکر کردم خب! الان دیشب تا ساعت ۲/۳۰ بیدار موندی و سرنوشت پسران فریدون رو خوندی،حالا کدومشون دستگیرت میشن؟ فریدون؟یا پسرانَش؟ :دی
قول میدم امشب زود بخوابم.
قول!
قول واقعی…
منِ کوچولو در جاده و سفر ها،با غر و گریه رو به بابا:
+اگر میخوای شجریان بذاری،حداقل شاد بذار.
منظور وِی،تصنیف بود :))) مثلا ز دست محبوب و از غمِ عشقِ تو ای صنم و فلان.
…..
منِ ۲۷ ساله همه ی امروز،به دنبال آواز ها بودم و تازه باهاشون همخوانی هم میکردم!
…..
هیچی دیگه :)
همین.
شب بخیر.
متاسفم که اینو میگم..ولی یه عالمه از جامعه ی روانشناسانِ ایرانی،نه تنها بی سواد و خُل هستند،بلکه بسیار پولکی و فاقدِ همدلی میباشند! دکّون باز کردن.
حال ادم بهم میخوره.
خدایا..من هیچوقت شبیهشون نشم.لطفاااااا.
امروز روز بدیه..
نه؛روز افتضاحیه.
دلم میخواد بشینم کف زمین و گریه کنم.
ولی نمیشه.
….
گریه دارم.گریه ی زیاد.