پنج شنبه، ۱۸ بهمن سالِ ۳ ،توی اتوبانِ تهران-اصفهان بودیم. داشتم باهاش حرف میزدم و یه داستانی که یادم نیست چی بود رو تعریف میکردم که برگشت سمتم و یهویی گفت «گلی دوستت دارم..»
آخ که هنوز هم که بهش فکر میکنم،تمام وجودم گرم میشه..
با همه ی مهری که توی دلم بود،بهش نگاه کردم و گفتم قربونت برم..منم دوستت دارم..که گفت اخییییش..وااای داشتم میترکیدم..دیگه نمیتونستم تحمل کنم.
نتونستم طاقت بیارم و با همون کمربند،از روی صندلی خودم خم شدم و دستام رو دورش حلقه کردم و سرمو گذاشتم روی شونه ش..چشمام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم لحظه ها رو ببلعم. بهش گفتم دیوونه چقدر یهویی گفتی..میخواستم وقتی رسیدیم جزیره ازت بپرسم. گفت میخواستی چی بپرسی؟گفتم میخواستم بپرسم که حست به من چیه.. چند ثانیه بعد گفت گلی میدونی چقدر سختم بود؟ من تاحالا این جمله رو به هیچ کسی نگفتم..خیلی سختم بود به زبون بیارمش..
و اینطوری بود که در مسیرِ رسیدن به جزیره ی لاوانِ نازنینم و در آستانه ی ششمین ماه از با هم بودنِ قشنگمون،دوستت داشتنمون رو،با جمله یِ «دوستت دارم»،به هم اعلام کردیم..
شکر شکر شکر و الهی شکر.
باز هم چیزهایی هست که دلم بخواد بنویسم..اما الان،اصلا. نمیدونم شاید چون پی ام اس هستم انقدر بی طاقت،بد خلق و بی حوصله ام..اره همینه! وگرنه دلیل دیگه ای نداره..