Woo-Hoo

مینویسم..حتی وقتی که نوشتن هم بلد نبودم،مینوشتم.. اینجا دفترچه خاطرات منه ^_^

Woo-Hoo

مینویسم..حتی وقتی که نوشتن هم بلد نبودم،مینوشتم.. اینجا دفترچه خاطرات منه ^_^

قند و نبات

امشب،فیکس دو ساعت ویدیو کال کردیم..

در همون حین،غذا سفارش داد،بسته ی وای فای رو تمدید کردم،اسنپش رو پیگیری کرد،پاشدم صورتم رو شستم و اتاقم رو مرتب کردم و اونقدر حرف زدیم تا بالاخره غذاش رسید.

حینِ ویدیو کال،یه جایی عمییییقِ عمییییق نگاهم کرد و پلک هم نزد! بهش گفتم عه قطع شدی که! و بعد که پلک زد،فهمیدم قطع نشده..پرسیدم چیه؟چرا اینطوری نگام میکنی؟ که یه لبخندِ محو و آروم زد و گفت خیلی یونیکی گلی! توی خستگی هم زیبایی..خاصی واقعا.

فکر میکنی قند توی دلم اب نشد؟اونم کیلو کیلو؟!

چون ادمِ حرّافی نیست و حرفی رو نمیزنه مگر این که واقعی باشه،پس با همه ی دلم به حرفش باور دارم.

خوشحالم

ارومم

راضی ام

و خوشبختم

خدا جونم..خیلی خیلی ممنونم بابت این روز ها و قدر دانم.شکر و الهی شکر.

شب بخیر.

بی کله

دیشب گودبای پارتی یکی از دوستاش بود که اتفاقا چند باری هم ما رو دعوت کرده بودن خونشون اما فرصت نشده بود بریم.

از کلاس اخرم،بدو بدو رفتم خونه ش.دوش گرفتم و شروع کردم حاضر شدن.در همین حین بود که زنگ زد و گفت سلام!من اومدم سیگار بخرم.چیزی نمیخوای؟ یکم مکث کردم و گفتم یه کاکائو برام بخر لطفا. که با کلافگی گفت چه مدلی؟و شروع کرد اسم برندا رو گفتن .منم هی میگفتم نمیدونم عزیزم،فرقی نمیکنه.بعد که قطع کردم،اینطوری بودم که وا! چرا انقدر کلافه بود؟

ابی رو پلی کردم که میخوند”وقتی میای قشنگ ترین پیرهنتُ تنت کن..” کانسیلر زیر چشم راستم رو فِید کردم و وقتی کانسیلر چشم چپم رو زدم،زنگ خونه رو زد. وقتی در رو باز کردم،با خوشحالی گفتم سلام عزیزم..خسته نباشی. همینطور که نفس نفس میزد گفت سلام. بغلش کردم و گفتم خوبی؟ کیفش رو پرت کرد یه گوشه و با کلافگی گفت گلی عصبی ام..میشه چراغ رو خاموش کنی لطفا؟ و خودشو پرت کرد روی مبل و دراز کشید. فهمیدم حوصله نداره. اما به جای این که سکوت کنه و هیچی نگه،منو از حالش با خبر کرد.قدر دانِ این رفتارش هستم.

رفتم اروم کنارش نشستم..دستم رو گذاشتم روی قفسه ی سینه ش و همینطور که با محبت دست میکشیدم به قفسه ی سینه ش،بهش گفتم خیلی خسته شدی عزیزم..امروز خیلی شلوغ بودی.بعد خیلی اروم و با همه ی مهری که توی دلم داشتم،صورتش و موهاش رو نوازش کردم که  دستش رو از روی سرش برداشت و با همون حالت نفسش رو داد بیرون و گفت “بیا..بیا بغلم”

آخ که دنیا خاموش میشه اینجور وقت ها..هیچ صدایی نمیاد. هیچ هیاهویی نیست. یهویی گفت گلی وقتی پیشتم،مغزم آرومه.فکرام خاموش میشن اصن.

سرم رو از توی گردنش اوردم بیرون و به چشماش نگاه کردم و گفتم “خیلی خوشحالم که..” و بعد،همه ی اون کلافگی ها و عصبانیتاش،جاشون رو دادن به یه لبخندِ قشنگ و گفت کمکم میکنی کاپشنم رو دربیارم؟دستام کثیفه. همینطوری که داشتم کمکش میکردم آستیناش رو دربیاره،با همون صدای بچگونه،بهش گفتم کوچّولویِ منی. که اعتراض کرد عه! کوچولو موچولو نداریما.من الان عصبانی ام. و بعد خودش از حرفی که زد خنده ش گرفت.

……..

بقیه ش؟

بقیه ش رو فردا مینویسم..الان فقط خوابم میاد.

خیلی تنبل شدم و حال ندارم فردا برم کلاس سماع! این اصلا خوب نیست.

شب بخیر.

ماچ

حالا که اینجا نشستم و دارم از تنهایی و سکوت لذت میبرم،مدام با خودم میگم خدایا..خدا جونم..من یک سومِ همین رو میخوام ازت.بخدا با یک سومش هم کارم راه میفته..میشه ازم دریغش نکنی؟

قربونت میرم.. باشه؟ :)

بوس :*