دیشب بهش گفتم وای «ع»! من وقتی با تو اَم خنگ میشم..اصن مغزم خاموش میشه.
واقعا هم همینه..مثلا توی کمپ کردن،خودم استادم ها! ولی هی بهش میگفتم وای نمیتونم برم توی کیسه خوابم،زیپش رو بکش برام. وای کیسه خوابمو جمع میکنی برام؟وای فلان..وای بیسار..
انقدر برام اَمنه و کنارش آرومم که مغزم رو خاموش میکنم و همه چیو میسپارم بهش.
خدایا..خدای خوبم.خدای عزیزم،
شکر و الهی شکر.
بمونیم برای هم الهی.
گاهی دلم میخواد ازدواج کنم. مثل ندا جون..مثل نیلوفر.
از شخصیت و منشِ این دو نفر خوشم میاد و بسیار عاقل و خانومَن.
بعضی وقت ها هم دلم نمیخواد ازدواج کنم و فکر میکنم که هنوز وقتش نیست.
گاهی دوست دارم باقی زندگیم رو با «ع» بگذرونم و گاهی میگم نه.
نمیدونم..اینا احساسات جدیدیه که قبلا نداشتمشون هیچ وقت.
در حالی که باید تا دو ساعت دیگه ناهار بخورم و از خونه بزنم بیرون،هنوز نه کوله م رو بستم،نه دوش گرفتم و نه صبحانه خوردم..
کاشکی بنجنبم واقعا..
این اولین کمپمونه. اونم دوتایی ^_^