Woo-Hoo

مینویسم..حتی وقتی که نوشتن هم بلد نبودم،مینوشتم.. اینجا دفترچه خاطرات منه ^_^

Woo-Hoo

مینویسم..حتی وقتی که نوشتن هم بلد نبودم،مینوشتم.. اینجا دفترچه خاطرات منه ^_^

لوبیا خانوم؟

امشب خیلی خوشحالم و خیلی احساس خوشبختی میکنم.

ثانیه به ثانیه ی امروز رو دوست داشتم و ازش لذت بردم.

همه ی امروز به این فکر میکردم که چقدر خواهر داشتن خوبه و چقدر ما با هم خوشحالیم.چقدر با هم خوش میگذرونیم و چقدر میخندیم!دعوا میکنیم و بدون این که عذرخواهی کنیم،دوباره دلمون میخواد با هم حرف بزنیم.چقدر خوشحالم که تمام سالای کوچولوییم رو دعا میکردم خواهر داشته باشم و به مامان و بابا هم ارزوم رو میگفتم.اونا هم نا امیدم نکردن؛بهرحال از دست اندرکاران هم نهایت تشکر را داریم

امروز رفتیم یه عالمه چرخیدیم و قهقهه زدیم وسط خیابون.درخت کریسمس و تزییناتش رو خریدیم و خونه رو خوشگل کردیم.خیلی خوشحالم و احساس خوبی دارم.

مامان و بابا رو بوسیدم؛مامان بهم گفت چقدر خوبه که تو هستی،به خونه انرژی و شوق میدی؛بابا هم گفت دوستت دارم عزیزم.انار بهم گفت خیلی بهش خوش گذشته و خیلی امروز روز خوبی بوده براش.امشب توی ویدیو کال شمس،باباطاهر و حافظ خوندیم.یه عالمه فال حافظ گرفتیم.واقعا یه عالمه و خیلی خوش گذشت.عاشق شعر خوندنم.کتاب خوندن.کاغذ،قلم،واژه.

بعدش هم آهنگ سمن بویان-استاد شجریان رو گوش دادم و در حالی که موهام رو سشوار میکشیدم،مست و سرخوش سرم رو تکون میدادم و به تک تک جمله هایی که الان دارم مینویسم فکر میکردم.با خودم فکر میکردم که من چقدر عاشق ادبیاتم.چقدر عاشق شعر و واژه و کتاب و داستان و نوشتن و همه ی اینام.گفتم شاید چون مامان معلم ادبیاته اینطوری ام؛بعدش یادم اومد علاوه بر اون،من همه ی 9 ماهی که توی شکم مامان بودم،با هم هرروز میرفتیم مدرسه و سرکلاس درسش بودم؛از بچگی هم برام کتاب خوندن؛هر شبم رو با کتاب خوابیدم و هرروزم رو با کتاب گذروندم.وقتی دو سالم بود،توی فیلما و طبق تعریفایی که میشنوم اینطوری بوده که کتاب رو برمیداشتم و هر صفحه رو از حفظ میخوندم برای بقیه.

آخ که چقدر کتاب خوندن حالم رو خوب میکنه؛حتی اگر یک صفحه باشه.حتی اگر یک خط باشه.میدونی آدمایی که کتاب میخونن،سخنور هستن و واژه های بیشتری رو بلدن و میتونن آدم ها رو بهتر درک کنن؟چون حرف ها رو بهتر میفهمن.تازه آدمایی که کتاب میخونن،میتونن عمیق تر صحبت کنن؛از احساساتشون بهتر میتونن بگن چون دایره ی لغاتِ بالایی دارن.البته اونا هم صحبتِ خیلی خوبی هم میتونن باشن و ادم از صحبت کردن باهاشون لذت میبره.پس قول بدین هر شب یا هرروز کتاب بخونین.هیچ جوره این عادت رو قطع نکنین.حتی اگر شده یک صفحه بخونین؛ولی به خودتون قول بدین که هرروز کتاب بخونین.قول میدم بعد از یک ماه،اصن نه،بعد از یک هفته،تغییراتتون رو متوجه میشین.اگه نشدی بیای تف کن تو صورت من اصن.خوبه؟ببین دیگه من واسه ی این که کتاب بخونین به چه کار هایی که تن نمیدم ها

فقط سرم از درد داره میترکه،از بس که هوای تهران کثیفه؛نکبت.

البته در ادامه میخواستم بنویسم که خدای عزیزم من ازت خیلی ممنونم؛بابت همه چی؛بابت همه ی خوشبختی هایی که دارم.من خیلی خوشبختم و خیلی تیو دلم پر از شکوفه س و تنها چیزی که از همه ی این دنیا و از این زندگی میخوام،هیچ چیزی نیست بجز آرامش؛من فقط میخوام ارامش داشته باشم؛میدونم که دریای زندگی خیلی طوفانی و مواج خواهد بود همیشه؛اما تو این آرامشی که از ابتدای زندگی به من هدیه دادی رو ازم نگیر لطفا.میدونی که داغون میشم.من رو از بدجنسی،از بد خواهی،از نامهربونی و از تصمیم های اشتباه دور نگه دار لطفا.میبوسمت.

پ.ن:هنوز پریود نشدم! رحمِ عزیزم.زنده ای؟چه غلطی داری میکنی دقیقا قربونت بشم؟خانوم لوبیا؟؟؟؟

شلوغ پلوغ

شب بخیر نگفتم و در اتاقم رو بستم.

حتی صورتم رو هم نشستم.

فقط مسواک زدم به زور و برای پیشی خانوم غذا ریختم.اون بیچاره چه گناهی کرده که من حوصله ندارم؟من وظیفه دارم اب و غذا و خاک تمیزِ اون رو براش اماده کنم،چون من خواستم اونو بیارم خونه،پس در برابرش مسئولم.

موهام آشفته س.ولی بامزه س.

اتاقم دوباره شلوغ شده.هر وسیله ایم یه ور افتاده.

به گل رز بنفش خیلی قشنگی که دیروز شاگردم برام آورد نگاه کردم و گریه کردم.چقدر بچه ها قشنگ و بی شیله پیله ن.کاشکی ادم بزرگا خرابشون نمیکردن.

مکملِ ارامش بخشی که دکترم بهم داده رو خوردم.ولی قلبم مثل یه توپ محکم میکوبه توی سینه م.

دلم برای مادرجونم تنگ شده.

امروز خونه ی خاله بودیم.البته من همش نیم ساعت اونجا بودم.چون مامان دیر حاضر شد و منم باید برمیگشتم خونه و کلاس انلاین برگزار میکردم.فقط ناهار خوردم و اومدم خونه.مادرجون و بابا جون هم بودن. ناراحتم از این که نتونستم بیشتر ببینمشون. باباجون گفت گندم یدونه تو از نوه ها با معرفت بودی به ما سر میزدی که دیگه تو هم سر نمیزنی.. دلم گرفت.راست میگه..قبلا بیشتر میرفتم پیششون.از این هفته دوباره بیشتر میرم اونجا.

مامان سرما خورده و حالش خوب نیست.بابا امشب شام درست کرد.منم نرفتم کمکش.گفتم حوصله ندارم.یه دستور پخت جدید پیدا کرده بود و غذای امشب رو به یه سبک دیگه درست کرد.کاراش جالبه :)

کاشکی الان کوچیک بودم..خونه ی مادرجون بودم و صداش از حیاط‌خلوت و اشپزخونه میومد که داشت «گل پامچال»رو به زبون گیلکی میخوند.مادرجونم صدای قشنگی داره.امروز بهم گفت تو که فکر نکنم دیگه ازدواج کنی،هان؟خندیدم گفتم اره بابا مادرجون،ازدواج چیه.بعد به بابام گفت تو نصیحتش بکن،مگه میشه گندم ازدواج نکنه؟ مادرجونم همیشه نگران اینه که من انقدر سرگرم درس و کار باشم که ازدواج نکنم…

دلم میخواد فرار کنم برم رشت.کاشکی مادرجون اینا رشت زندگی میکردن هنوز.اونوقت میرفتم اونجا میموندم و هیچوقت برنمیگشتم به این دود و کثافت.

بچه بودم بابام رو بیشتر از مامانم دوست داشتم.ولی هرچی بزرگتر میشم،مامانم رو بیشتر میفهمم.سختی هایی که کشیده رو بیشتر میفهمم.بچه بودم خر بودم.

بابا امروز نذاشت خودم برم سنتورم رو تحویل بگیرم،خودش هم یادش رفت.البته خیلی ناراحت شد که فراموش کرده،گفت میخواستم بگیرمش امروز و فردا برامون ساز بزنی. اولین اهنگی که میزنم قطعا «گل پامچال» خواهد بود و بعد «نوایی»…چقدر دلم برای سنتورم تنگ شده.

اونموقع ها که سنتور میزدم،یه وقتایی دو سه ساعت فقط ساز میزدم و انقدر غرقش میشدم که هیچ صدایی از دور و اطرافم نمیشنیدم.

دیشب تا صبح خوابِ بابای دوستم رو دیدم که فوت شده.نمیدونم چرا!

از دیشب دوباره همش گریه م میگیره و حتی دیگه نمیتونم خیال بازی هم بکنم.یعنی حتی حوصله ی خیال بازی هم ندارم.

احساس میکنم توی یه قوطی کبریتم.

تاحالا شده همزمان چندتا احساس رو تجربه کنین؟مثلا همین چند ثانیه پیش،من چهار تا احساس مختلف رو با هم،همزمان احساس کردم.

غم به اندازه ی زیباییِ جنگل ها توی دلمه.یکی دو تا چیز هم نیست.

کاشکی مامان و بابا فکر کنن خوابم و در اتاقم رو باز نکنن که شب بخیر بگن.

اصلا چی نوشتم؟

باور کن یادم نیست.

شب بخیر.

مچالگی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

شرلوک جونم

5 دقیقه مونده تا کلاس دومم شروع بشه.کلاسای 45 دقیقه ای خیلی خوبن.زود تموم میشن. البته گاهی هم خیلی دیر میگذرن.

کلا امروز خسته ام و از صبح با سردرد خیلی بدی بیدار شدم که همچنان ادامه داره.

توی نیم ساعتی که بین کلاسام فاصله بود،شرلوک هولمز عزیزم رو خوندم و میخوام بگم جذابیتش 100/100 هست :) یعنی دلم میخواد این کلاسم تموم بشه و توی فاصله ی 45 دقیقه ای که تا کلاس بعدیم دارم،خودمو پرت کنم روی تخت و غرق کتابم بشم.

هیچی لذت بخش تر از کتاب خوندن نیست.کتاب خوندن همیشه منو خوشحال میکنه.همیشه.

دلم سفر با هواپیما میخواد.

احساسُ خنثی ای رو دارم.

خوب بلدم که حال خودم رو خوب کنم.پس خوبه :)

دیگه همین.برم که کلاسم الان شروع میشه.خدافز.

با اینا زندگیمو سر میکنم

وقتی با ادمای دیگه درمورد ناراحتیات حرف نزنی،کمتر ناراحت میشی و ته نشین میشه همشون.

وقتی یاد بگیری فقط خودت و خودت و خودت و خودت هستی که میتونی به خودت کمک کنی و نیازی به هیچ کسی نداری،اونوقت تحمل کردن برات راحت تر میشه.

امروز اقای پست چی کتابم رو اورد و 5 صفحه ازش رو خوندم و نمیتونم بگم چه چیزیه لامصب.عسله :دی

الانم میخوام مستند قلمرو سحر آمیز رو ببینم.درمورد گربه های گنده.

بله.خوشحالم میکنن این دوتا.