Woo-Hoo

مینویسم..حتی وقتی که نوشتن هم بلد نبودم،مینوشتم.. اینجا دفترچه خاطرات منه ^_^

Woo-Hoo

مینویسم..حتی وقتی که نوشتن هم بلد نبودم،مینوشتم.. اینجا دفترچه خاطرات منه ^_^

میشه که یه روز اندازه یه ثانیه باشه

و یه ثانیه اندازه یه روز

باید تو موقعیتش باشی 

کارای خوب

عاشق اینم که موقع سریال دیدن،بیسکوییتِ تُرد یا چوب شور بخورم.خیلی خوش میگذره اینطوری.

دارم روی صلح کار میکنم.صلح خودم با خودم،صلح خودم با اطرافیانم و کلا همه چی.

من آدمی ام که هر از گاهی مسیرم رو گم میکنم و سر در گم میشم.اینجور موقع ها به یه رفیقی نیار دارم که کمکم کنه دوباره بیام توی راهی که بودم.انگاری نیاز دارم یکی دستم رو بگیره و چراغ قوه م رو روشن کنه تا مسیرم رو بهتر ببینم.این اتفاق دو شبِ پیش برام افتاد و پری اروم اروم و با صبوری باهام حرف زد،من رو شنید و کمکم کرد که حرف بزنم؛دوباره اونطوری شده بودم که حرفم نمیومد و حرص داشتم فقط!اما کم کم موقع حرف زدن ها فهمیدم چم شده؛فهمیدم کجای کار میلنگه؛یه بخشیش رو خودم فهمیدم و یه بخشیش رو  پری بهم نشون داد. اونم این بود که خودم رو سانسور میکنم انگاری!جلوی خودم رو میگیرم و نمیذارم خودش باشه. راست میگفت!اینو که شنیدم،انگاری یه قسمتِ تاریکِ ذهنم یهویی روشن شد! من خیلی خودمو سانسور میکنم و دارم یه چارچوبایی رو توی زندگیم میذارم که ناخوداگاهه!یعنی چیزاییه که مال من نیست؛من نمیخوامشون!اما از ناخوداگاهم میاد!

یبار هم تراپیستم بهم گفته بود.گفته بود که اونی که از خودت میخوای رو انجام نمیدی؛بیشتر نگران قضاوت و نظر ادمایی.

خب من این موضوع رو از کودکی با خودم داشتم.

راستش فکر میکنم  از وقتی توی اون محیطِ سمی(همون دفتر کوفتی رو که یادتونه؟) بودم،همه چیز در من پررنگ تر شد و من هی دور و دور تر شدم از خودم! تازه الان خیلی بهتر شدما. مثلا یادمه تابستون که پیش دوستام بودم،حاضر نمیشدم بازی های دسته جمعی انجام بدیم؛چون با خودم میگفتم اگه بلد نباشم چی؟اگه نتونم خوب بلف بزنم چی؟ و همش با بقیه دعوام میشد که چرا منو مجبور میکنین بازی کنم .تا این که بالاخره حرف زدم و گفتم که مشکلم چیه و ازشون خواستم کمکم کنن! اگه گیر کردم،بازی رو جدی نگیرن و بهم راه حل بدن ؛بذارن ترسم بریزه. و همینم شد؛خیلی تلاش کردم و به نتیجه هم رسیدم؛حالا دیگه من عاشق اون بازی شده بودم و ول‌ نمیکردم


همین.خدارو شکر :)

در حالی که از حموم اومدم و از درد پریود دارم به خودم میپیچم،ولی نمیخوام خودم رو بندازم و هی آه و ناله کنم،بادِ گرم هیتر عزیزم بهم میخوره و تا گردن رفتم زیر پتو،بیسکوییت ترد عزیزم رو باز میکنم و همزمان سریال هم میبینم.خب این اگه اسمش خوشبختی و خوشحالی نیست،چیه پس؟

دلم نمیخواد درمورد خودم با کسی حرف بزنم.

اصلا دلم میخواد حرف نزنم.

دلم میخواد دراز بکشم و به اون قسمت از کمدم نگاه کنم یه گوشه ش ترک خورده.نگاه کردن به اون قسمت باعث میشه به هیچی فکر نکنم.

از دست بابا خیلی ناراحتم چون دو روزه منو مسخره ی حودش کرده!هی میخوام برم سنتورم رو بگیرم هی میگه نه من میرم میگیرم.خب برو دیگه!هی یادت میره…

دلم میخواد خودمو خاموش کنم.

ناراحتم؛خیلی.

خسته ام

اونقدر احساس تنهایی میکنم که گاهی حس میکنم توی یه سیاهچاله ی عمیقم.

دلم میخواد انقدر زور نزنم برای قوی بودن،برای قوی موندن.کاشکی یکی بود که بیاد زیر بازوهام رو بگیره و بگه من کمکت میکنم،پاشو با هم راه بریم.

احمق

احساس میکنم همه ی اون چیزایی که یه عمر فرار میکردم ازشون،دارن به سمتم هجوم میارن.

کاشکی چیزایی رو بلد بودم که الان این احساس ها بهم دست نده.

کاشکی میتونستم پازل زندگی رو یه جور دیگه بچینم.

کاشکی تا میام به درست شدنِ یه چیزی دل ببندم،خراب نشه.

کاشکی انقدر ساده و احمق نبودم.

کاشکی اینطوری نبودم..

کاشکی.

از خودم متنفرم.