دیشب هم بد خواب شدم و رفتم توی هال خوابیدم.خوابای بد میدیدم.
صبح با صدای مامان و بابا که سعی داشتن اروم با هم حرف بزنن چشمام رو باز کردم.درمورد من حرف میزدن.دلم براشوع ضعف رفت.
تا اینستا رو باز کردم،عکس مراسم نامزدی دوست دوران باشگاه والیبالم رو دیدم.دلم پر از شکوفه شد و براش دعا کردم انتخابش درست باشه و خوشبخت بشه.
زبان خوندم و الانم منتظرم کلاسم شروع بشه.امروز کلاسمون با تاخیر شروع میشه.
دیگه این که همین.