Woo-Hoo

مینویسم..حتی وقتی که نوشتن هم بلد نبودم،مینوشتم.. اینجا دفترچه خاطرات منه ^_^

Woo-Hoo

مینویسم..حتی وقتی که نوشتن هم بلد نبودم،مینوشتم.. اینجا دفترچه خاطرات منه ^_^

دلیل

دیشب دیر خوابیدم.. ۴/۳۰ صبح بود.

با این که تا ساعت ۱۱/۳۰ خواب بودم،اما همه ی جونم خسته س..احساس مَنگی میکنم و هیچ انرژی ای ندارم!

صبح مامان بی انرژی بهم صبح بخیر گفت.دیدم لباس خوابش  رو هنوز عوض نکرده و نشسته پیشی خانوم رو ناز میکنه.فهمیدم حالش خوب نیست.سریع خودم رو جمع و جور کردم و یکم باهاش حرف زدم.بعدش اومدم توی اتاق،عطر مورد علاقه ش رو به خودم زدم،موهامو مرتب کردم،لباس خوابم رو عوض کردم و بعد رفتم بیرون.یه اهنگ گذاشتم،پرده ها رو کنار زدم و پنجره ها رو باز کردم که هوای تازه بیاد داخل.براش چایی ریختم و توش یه قاشق کوچولو زعفرون هم ریختم.توی همون لیوان بنفش خوش رنگه براش چایی ریختم.بهم گفت من عاشق این عطرتم،چه خوب شد عطر زدی.گفتم راستش برای تو عطر زدم که بغلت کنم. و بغلش کردم.بوسیدمش و باهاش حرف زدم.

میدونی؟ادما اینجور مواقع نیاز به حمایتِ روانی دارن.یعنی بدونن کاری که دوست دارن رو داری براش میکنی.مثلا یک چیزی که دوست داره رو براش میخری،یک عطری که دوست داره رو میزنی،یک غذایی که دوست داره رو براش میپزی…میدونی؟ادم ها وقتی حالشون خوب نیست نیاز دارن توجه بیشتری ببینن.خیلی نیاز دارن که احساسِ مهم بودن بکنن.خیلی نیاز دارن خوشحال بشن.حیف که الان پول ندارم وگرنه میدونستم چجوری خوشحال ترش کنم.کاشکی یه روزی باشه که پولام تموم نشه.اون وقت خیلی بهتر میشه.

اره داشتم میگفتم؛بعدش حالش بهتر شد.لباساش رو عوض کرد و با هم چایی خوردیم.بهم گفت چقدر تو خوشگلی!که در جواب شنید «کاشکی شبیه تو بودم..» بعد گفت از منم خوشگل‌تری دیوونه.بعد یه قلپ از چاییش  رو خورد و گفت گندم!خوش به حال هرکسی که با تو ازدواج کنه.تو همیشه رنگ میدی به دنیای آدما.چقدر حرف زدن با تو خوبه.چقدر خوب ادم رو اروم میکنی.

مامان تنها کسیه که این جمله رو بهم میگه.میدونم الکی نمیگه،چون اصلا ادمِ این چیزا نیست.این در صورتیه که من همیشه فکر میکنم توی دلداری دادن و کنار ادم ها بودن خوب نیستم.

چقدر خوبه که ادما احساساتشون رو به هم میگن!

من خودمم حالم چندان خوب نبود امروز.اما خودم رو جمع و جور کردم.بخاطر مامان.بخاطر پنج تا عزیزی که توی زندگیم دارم(پیشی خانوم هم یکی از همون ادما حساب میشه.)

خلاصه که همین.

با سر دردی که داره از بد خوابی  امونم رو میبُره در خدمتتون هستم!

کاشکی تا شب دووم بیارم..

الانم باید حاضر بشم برم اموزشگاه.

همین دیگه.

خدافظ.

دیگه بر نگرد

گاهی با خودم فکر میکنم اگر مهاجرت کرده بودم،الان کجا بودم؟

تنها زندگی میکردم یا همخونه داشتم؟

احتمالا سختی ها زیاد بودن ولی من همچنان پر انرژی و خوشحال بودم.توی پیجم تولید محتوا میکردم و عکسای قشنگ میگرفتم.

چقدر جزئیاتش رو میتونم تصور کنم..

واقعا چرا مهاجرت نکردم؟

پشیمون نیستم..ولی حس خوبی ندارم.

من دوباره حالم داره بد میشه و اصلا دلم نمیخواد اینطوری بشه..

میترسم.

پند امروز

زندگی کوتاه تر از اون چیزیه که فکر میکنی..

بیا و تا جایی که میتونی،کارایی رو بکن که دوسشون داری..کارایی رو بکن که دلت میخواد!

اگر دلت میخواد وسط خیابون ببوسیش،خب ببوسش..

اگر دلت میخواد با یه اهنگ،دیوانه وار برقصی،خب برقص..

اگر دلت میخواد کلم بروکلی رو با سس و آبلیمو بخوری،خب بخور..

اگر دلت میخواد لازانیات رو با قاشق بخوری،خب بخور..

اگر دوست داری لباس صورتی رو با سبز و نارنجی بپوشی،خب بپوش..

ببین میدونی چی میخوام بهت بگم؟

میخوام بگم جهان حولِ محور تو نمیچرخه!تو فقط یه نقطه ای توی این دنیا…زندگی خودت رو بکن و کاری رو بکن که عشقت میکشه،بقیه کیَن دیگه؟

باشه؟

ریلکس

همین الان کلاس اولم با دو تا از شاگرد چینیا تموم شد.

امروز محبور شدم از Tracy که چینی هست و توی کلاس دستیارمه کمک بگیرم.بهم گفت باهاشون بازی کن تا ازت خوششون بیاد!خب راستش من بازیِ آنلاین بلد نیستم ولی همه ی زورم رو زدم و بحث رو بردم سمت حیوونا و صداهاشون و یکم لبخند زدن حداقل! بعد تریسی بهم گفت که آروم تر صحبت کنم چون متوجه نمیشن..

خلاصه که فکر کنم این دو نفر خیلی باهام حال نکردن.هر جا هم بلد نیستن یهویی میزنن کانال چینی و من دلم میخواد کله م رو بزنم تو دیوار.

کلاس بعدیم با یه نفر هست.یه دختره س به اسمِ Amia.

من خیلی زود نگران میشم.البته الان بهتر شدم و نسبت به قبل،کمتر سر چیزای کوچیک مضطرب میشم.همش به خودم یاداوری میکنم که هر چیزی یه راه حلی داره و زندگی همه ش یه بازیه که مثل یه معما قراره حلش کنم.

الان تنها نگرانیم اینه که اگر چهارشنبه برنامه ی باغ رو نداشتیم،ما شب کجا بمونیم؟واقعا مضطربم میکنه این که بخوایم همگی یک جا باشیم..وای حتی الان دلم یه جوری شد.

ولش کن..یه راهی پیدا میشه.اصلا الان که هیچی مشخص نیست!

دیگه خلاصه همین..یک دقیقه ی دیگه کلاسم شروع میشه.

خدافظ.

..

پ.ن: دیگه تا زمانی که کسی از من چیزی نخواد من خودم اون کار رو انجام نمیدم.به هیچ وجه و هرگز.به من چه اصلا.

فراموش نشود

یک چیز هایی هست که باید ازشون بنویسم چون مغزم سنگین شده..یادم باشه فردا درمورد «کنجکاوی ادما نسبت به همدیگه» یه چیزی بنویسم.الان خوابم میاد و گشنمم هست!

هوس شیرینی خامه ای کردم واقعا…

ولی به جاش چوب شور میخورم و عصر یخبندان میبینم..

دیگه خلاصه همین.

شب بخیر.