امروز هوا ابریه.
خیلی دوست داشتم به جای این که تا شب سر کار باشم،خونه بودم،اباژورم رو روشن میکردم،شمع روشن میکردم،یه اسانس خوش بو هم میذاشتم میسوخت و بعد،طبق معمول همه ی روزای پاییزی و زمستونی، Chet Baker عزیزم رو پلی میکردم و عِیش میکردم با زندگیم..
ولی خب..چه کنم که باید برم اموزشگاه! این یک اجباره که دوسش ندارم.مجبورم امروز تا شب اموزشگاه باشم.حداقلش اینه که شب شاگرد ندارم دیگه.
زندگی اونجوری که ما میخوایم نمیگذره.اصلا قانونش این نیست.
اشکالی نداره.سعی میکنم چیزای کوچیک بهش اضافه کنم تا بهتر بشه.مثلا قبل از رفتن،کاپوچینوی شیرین میخرم تا بشه یکی از دلایلی که روز رو میتونم تحمل کنم.
دلم یه قاب شفاف هم میخواد!
چه ربطی داشت نمیدونم =))))
دیگه همین من برم ناهار و خدافظی واقعی.