Woo-Hoo

مینویسم..حتی وقتی که نوشتن هم بلد نبودم،مینوشتم.. اینجا دفترچه خاطرات منه ^_^

Woo-Hoo

مینویسم..حتی وقتی که نوشتن هم بلد نبودم،مینوشتم.. اینجا دفترچه خاطرات منه ^_^

بررسی امروز

من همچنان دارم تلاش میکنم که حالم بهتر بشه.چون نمیخوام یه جوری بشه که بدون قرص ها،حالم خوب نباشه.ولی خب فعلا اولای مسیر درمان هستم و بهشون نیاز دارم.

من هنوزم هروقت یکم هیجان زیادی رو تجربه میکنم بی اشتها میشم.راه اشتهام بسته میشه و جاش رو به حالت تهوع میده.حالت تهوعِ شدید!فرقی نمیکنه که این هیجان،یه هیجان مثبت مثل خوشحالی باشه یا یه هیجان منفی مثلِ غم.ولی چیزی که متوجه شدم،هیجانات منفی پایداری بیشتری رو در من دارن.

دیروز که با اموزشگاه صحبت کردم و دیدم مایل به همکاری هستن و حتی ازم تعریف کردن،یک هیجان مثبت زیادی رو تجربه کردم و توی ماشین،یه لحظه حالت تهوع بدی بهم دست داد.ولی وقتی او مدم خونه،تونستم میوه بخورم.اما بعدش که هیجان منفی استرس و بعدش هم غم،تنهایی و سرخوردگی رو احساس میکردم،تا شب هیچی نخوردم و حتی شام هم خیلی کم و برای ظاهر سازی جلوی مامان یه چیزایی خوردم که غر نزنه.

بی اشتهاییِ عصبی،حتی از پر اشتهایی عصبی هم میتونم بگم بد تره شاید..نمیدونم شایدم چون اون یکی رو تجربه نکردم نمیدونم.

بهرحال اینا رو مینویسم که مغزم خالی بشه و یه جور scanning کنم نسبت به خودم تا حالت‌هایی که دارم رو بهتر از قبل بشناسم.

صبح رو با اب ولرم،عسل و زغفرون شروع کردم.زعفرون ریختم توش چون مامان میگه شادی آوره..نمیتونم و نمیخوام دوباره برگردم به حالت های قبلی.نمیخوام دوباره برگردم به اون تاریکیِ ترسناکی که دست و پا میزدم توش.

در حال حاضر حالم اصلا خوب نیست..ولی حداقل تظاهر میکنم که خوبم؛تا سلول های مغزیم باور کنن که خوبم و دوباره برنگردم به اون احساسِ کثافتی که مدت ها توش بودم.

تازه تونستم از بین اونهمه تاریکی،یکم روزنه ی نور پیدا کنم.وگرنه در اعماق وجودم هنوزم حالم خوب نیست و هنوز هم به مردن فکر میکنم.بی حوصلگی هنوزم گریبان‌گیرمه.

من خیلی تلاش کردم تا از اون حال یکم در بیام.به خودم اجازه نمیدم تا دوباره توی اون حال ترسناک بیفتم..

امروز رو هر جوری شده باید خوب باشم.حتی با این که این بغض گنده از دیشب سر باز نمیکنه و قصد کرده خفه م کنه.ولی من باید هرجوری شده امروز رو بگذرونم.

ببین حتی الانم که مینویسم،فقط دارم به اخرین کلاسم فکر میکنم که بعدش حرفی نزنم،حتی شام هم نخورم و بخوابم.

نمیدونی چه اضطرابی بهم میده فکر کردن به روزای سیاهی که داشتم.

برام دعا کنین که بتونم خوب گذر کنم از این مرحله باشه؟

و توی کامنتا،اگر این حالم رو درک نمیکنین،حداقل هیچی نگین.اینطوری دردش کمتره؛ باشه؟

بوس.

همه چیز خوب گذشت متشکرم.

خب بذار برات بگم.

الان که دارم اینارو مینویسم از شدت هیجان و رقصیدن های زیاد عرق کردم.

خیلی بهتر از اون چه که فکر میکردم پیش رفت.

بهش  گفتم میخوای ویدیوت رو باز کنی؟گفت نه.گفتم باشه پس من ویدیوم رو میذارم باز بمونه.

بعد اولش خجالت میکشید؛ 12 سالش بود و خیلی هم حرف نمیزد.بعد کم کم به همون روشی که همیشه روی بچه ها امتحان میکنم و جواب میده،شروع کردم باهاش حرف زدن که یهویی یخش باز شد و حتی دوربینش رو باز کرد و ماهی هایی که توی آکواریوم داشت رو نشونم داد.قرار بود 10 تا نهایتا 15 دقیقه با هم حرف بزنیم که 25 دقیقه شد. خودمم داشت بهم خوش میگذشت و نمیخواستم قطع کنم همون  5 دقیقه ی اول مایکل بهم مسیج داد و نوشت واقعا عالیه خیلی ازتون ممنونم!خیلی از شما خوشش اومده.هروقت خواستید میتونید جلسه رو تموم کنید.بعدشم کلی باهام حرف زد و بهم گفت انقدر از نحوه ی تدریستون خوشمون اومده که حاضریم بیشتر پرداخت کنیم.

حالا الان جوابش رو ندادم چون خیلی حوصله ندارم.شب جوابش رو میدم.

ویش می لاک

پنج دقیقه ی دیگه جلسه ی دِمو دارم و الان گریه م گرفته.قبلش هم خوشحال بودم هم هیجان زده و البته مضطرب..ولی الان دلم میخواد برم زیر پتو و بخوابم.

دلم نمیخواد با پری حرف بزنم چون انقدر بهم تنش و اضطراب داد اخرین بار که پشیمون شدم..

مامان اینا هم خونه نیستن.

هیچکسی رو هم ندارم که منو بفهمه و بتونم نگرانیم رو بهش بگم.

الانم گریه م گرفته ولی گریه م نمیاد.از این که همیشه به یه کسی نیاز دارم تا حرف بزنم تا احساساتم رو نشون بدم عصبانی ام و از خودم بدم میاد.چی میشد یکم مستقل تر بودم؟چرا نمیتونم فقط به خودم تکیه کنم؟ اه این احساس دوباره برگشت...

احساسِ خیلی خیلی بدی دارم.

اَه.

برام دعا کنین خوب بگذره باشه؟

کاشکی یکم حوصله ش رو داشتم

من عاشق خونمونم.

خیلی دلم میخواد از دیشب و رفتار مامان و بابام بنویسم که چقدر دلگرمم میکنه.ولی راستش الان حوصله ش رو ندارم :)

فقط بگم وقتی ازدواج میکنم که بدونم قراره یه خونه ی گرم و اینجوری داشته باشم.یا حتی خیلی قشنگ تر.

باشه؟

خدافظ.

حالم بهتره

در تلاشم که صبح ها زودتر بیدار بشم.

بهش میگم هرروز 8:45 بهم زنگ بزنه تا بیدار بشم.ولی این دو روز،بعدش تا 9 دوباره میخوابم و بعد بیدار میشم.

اشکالی نداره..9 خیلی بهتر از 10ئه حداقلدر حال مبارزه با کمالگرایِ درونم هستم..

امروز دِمو دارم.با دانش آموزایِ برزیلی.امیدوارم که خوب بگذره.راستش زیاد استرس ندارم براش.نه چرا دارم..خیلی زیاد نیست ولی.

امروز نباید کافئین بخورم.چون ممکنه منفجر بشم.دیروز که داشتم دیوانه میشدم.

دیروز سوپروایزرمون مریض شده بود و نیومده بود.جالبه!خودش که مریض میشه کلاساش رو کنسل میکنه ولی به ماها میگه اگر کسی نیاد جاتون،نمیتونید کنسل کنید و با همون حال مریض باید پاشید بیاید.دیوانه س

الان میخوام قسمت اخر جزوه ی دوره ی رشد رو بنویسم چون فردا کلاس دارم و لازمه که تمومش کنم.بعدشم باید برم حموم و یه عالمه کلاس دارم همینطوری..از ساعت 2 تا 10 شب!حالا البته یه جاهایی رو مثلا یه نیم ساعت یک ساعت آف دارم وسطش.ولی خب درگیرم همینطوری.

دیگه خلاصه همینا.