میدونی؟
این که بعد از این همه مدت،میاد و میگه گلی دلم برات تنگ شده،گلی هیچوقت هیچکس مثل تو دوستم نداشت،گلی با تو همه چیز یه جور دیگه خوب بود،گلی هیچکسی تو نشد،گلی من با تو یه ورژنی از خودم رو دیدم که اصلا نمیدونستم وجود داره،گلی تو پناه بودی و این حرفا،برام هیچ حسی نداشت! حتی کوچکترین حسی هم نداشتم.فقط سوال داشتم! که چرا یک آدم،باید از دست بده و بعد از مدت ها احساسش کنه و ابرازش کنه؟ چی میشه توی ذهن اون آدم؟
فقط دلم یکم مچاله شد..برای اون آدم نه ها! برای خودم که چقدر احساسم رو خالصانه خرجش کردم و چقدر باورش کرده بودم.این موضوع غمگینم کرد.
دلم میخواست اون تیکه از اهنگِ سیامک عباسی رو بهش بگم:
اینهمه عاشق بودم،تو نفهمیدی!
با تو صادق بودم،تو نفهمیدی!
ولی هیچی نگفتم و بعد که حرفاش تموم شد،محکم تر از هر وقتِ دیگه ای،گفتم متاسفم ولی دیگه دیره.