روز به پایان رسید و من،در آینه به خود نگاه کردم و با لبخندی از سرِ رضایت،به خودم چشمکی و لبخندی زدم. :)
امروز زیبا بودم.چرا که عاشق بودم و خوشحال.عاشق جزء به جزء زندگی.
روی روتختیِ جدیدم دراز کشیده ام و بویِ نویی آن را میبلعم. روتختیِ نوِ خانه ی پدری :) شاید اگر روزی از این خانه بروم،مستقل زندگی کنم یا تصمیم بر ازدواج داشته باشم،دلم برای بی خیالی ها و آسوده خاطر بودن های این خانه تنگ شود!دراز میکشم روی تخت و شاهنامه را با لذت میخوانم و غرق میشوم در دنیایی که رستم و رخش،سینه سپر کرده و به میدان میروند؛به چکاچک شمشیر ها گوش میسپارم و هزار بار بر فردوسی آفرین میگویم و در دل،به او افتخار میکنم.
در انتهای شب،به روزی که گذشت فکر میکنم. به اضطرابی که اجازه دادم در من شناور باشد و آن را پذیرفتم و دیگر اذیتم نکرد. زیر لب میگویم:
آرامَم..
خوشبختم..
و راضی.
شکر و الهی شکر.
شب بخیر و بوس.