Woo-Hoo

مینویسم..حتی وقتی که نوشتن هم بلد نبودم،مینوشتم.. اینجا دفترچه خاطرات منه ^_^

Woo-Hoo

مینویسم..حتی وقتی که نوشتن هم بلد نبودم،مینوشتم.. اینجا دفترچه خاطرات منه ^_^

شن به

روز به پایان رسید و من،در آینه به خود نگاه کردم و با لبخندی از سرِ رضایت،به خودم چشمکی و لبخندی زدم. :)

امروز زیبا بودم.چرا که عاشق بودم و خوشحال.عاشق جزء به جزء زندگی.

روی روتختیِ جدیدم دراز کشیده ام و بویِ نویی آن را میبلعم. روتختیِ نوِ خانه ی پدری :) شاید اگر روزی از این خانه بروم،مستقل زندگی کنم یا تصمیم بر ازدواج داشته باشم،دلم برای بی خیالی ها و آسوده خاطر بودن های این خانه تنگ شود!دراز میکشم روی تخت و شاهنامه را با لذت میخوانم و غرق میشوم در دنیایی که رستم و رخش،سینه سپر کرده و به میدان میروند؛به چکاچک شمشیر ها گوش میسپارم و هزار بار بر فردوسی آفرین میگویم و در دل،به او افتخار میکنم.

در انتهای شب،به روزی که گذشت فکر میکنم. به اضطرابی که اجازه دادم در من شناور باشد و آن را پذیرفتم و دیگر اذیتم نکرد. زیر لب میگویم:

آرامَم..

خوشبختم..

و راضی.

شکر و الهی شکر.

شب بخیر و بوس.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد