گوشی اَم را برداشتم که صدایی آن طرف،با هیجان و با خنده گفت حدس بزن چی شده!
و در حالی که من هنوز باور نمیکردم،او قسم میخورد که این اتفاق افتاده است! در ادامه اضافه کرد «از بس گریه و نفرینش کردی ببین هر دقیقه داره به فنا میره..»
با خودم فکر میکردم”من گریه کرده بودم! آن هم خیلی..اما نفرین؟ اصلا یادم نمیآیَد..
من گریه کرده بودم و درمیان هق هق هایم،با عجز،به آن کسی که مرا در سخت در آغوشش گرفته بود میگفتم که او را هرگز نمیبخشم..اما هیچوقت دعای بدی برایَش نکردم.
یادم می آید که شبی،در اتاقم،روی زمین نشسته بودم و به آسمانِ سیاهِ شب نگاه میکردم.شمع هایی که روشن کرده بودم در تاریکیِ اتاق میسوختند و من در سکوت،اشک میریختم. آنقدر اشک ریختم که کم کم تبدیل به هق هق شد. میدانی؟احساس میکردم کسی همه ی قلبم را در مشتش گرفته و دارد آن را فشار میدهد..دلم داشت لِه میشد زیر بارِ آن غمی که بر دلم گذاشته بودند..همان شب،احساس کردم که نفس کشیدن برایم سخت شده..از زورِ گریه،نمیتوانستم درست نفس بکشم.به خدای خود گفتم که ای خدایِ من،ببین چطور دلم را شکستند..مگر من گُلِ تو نیستم؟ببین چگونه گُلَت را لگد مال کردند..میگفتم که خدای من،خوب میدانم که هر چه بر من پیش میآید،خِیر است..خِیر است چون تو میخواهی و من دل به خواسته های تو میبندم و خودم را میسپارَم به هر آنچه که تو میخواهی.حالا هم گله ای ندارم،اما تحملِ این درد برایَم طاقت فرساست.احساس میکنم که دارم تمام میشَوَم..تویی که درد را داده ای،میدانم که طاقت و درمانش را هم میدهی،بیا و دلم را کمی التیام بده و قدرتی به من بده تا با این درد کنار بیایَم.او را هم میبخشم،اما میسپارمش به تو و هر آنچه که تو میدانی..
همین هم شد.
آن شب،آخرین شبی بود که از تهه دل،آنگونه اشک میریختم و تمام بدنم میلرزید. نمیدانم ولی بعد از آن،احساس سبکی داشتم.باز هم گریه میکردم اما آرام تر و البته کم تر. و بعد تر،دیگر حالم خوب بود.
من درد داشتم اما هرگز او را نفرین نکردم.هیچ کس را،هیچوقت نفرین نکرده ام..”
در همین افکار بودم که صدای پشت خط میگفت:اتفاقات بدی براش افتاده و همه میگن داره تاوان دلی که از تو شکست رو پس میده!حتی خودش هم همین نظر رو داره..
دوست نداشتم بدانَم! به او گفتم باشد،ممنون که گفتی،اما من هرگز کسی را نفرین نکردم.فقط،شد هر آنچه که باید میشد.
اما صدای پشت خط با اصرار میگفت«دل شکستن تاوان داره..اونم دل تویی که انقدر بی مهابا محبت میکنی گلی!میخواستم خوشحالت کنم..»
کمی با او حرف زدم و گوشی را قطع کردم.
من نه خوشحال شدم و نه غمگین.فقط شنونده بودم.
اما میدانی فقط چه چیزی خوشحالم کرد؟
این که هیچ کاری در این دنیا،بی حساب و کتاب نیست. این که چقدر خدای من،من را دوست دارد..
آری!
او مرا هر لحظه،از همان دَم که چشم به جهان گشودم،شاید حتی قبل تر از آن،دوست داشته است و من،نورِ حضورش را در لحظه هایَم میبینم و دلگرم میشَوَم..
شکر و الهی شکر.
شب بخیر.