Woo-Hoo

مینویسم..حتی وقتی که نوشتن هم بلد نبودم،مینوشتم.. اینجا دفترچه خاطرات منه ^_^

Woo-Hoo

مینویسم..حتی وقتی که نوشتن هم بلد نبودم،مینوشتم.. اینجا دفترچه خاطرات منه ^_^

پُر!

وقتی شاهنامه میخونم،از ایرانی بودنم خیلی خوشم میاد.

..

رستم،شخصیت مورد علاقه م توی شاهنامه س که هر لحظه دوسش دارم.حتی دلم میخواد بغلش کنم.این یعنی این که خیلی دوسش دارم.

..

اسب،توی شاهنامه خیلی با وفا شناخته میشه.مثلا اسبِ سیاوش،سالها منتظر کِیخسرو پسر سیاوش میمونه و وقتی افسار و لگامی که سیاوش براش استفاده میکرده رو توی دست کیخسرو میبینه،شیهه میکشه و رامِ کیخسرو میشه. :))

این باعث میشه دلم برای سوارکاری تنگ بشه..چقدر اون روزا دوره برام :(

..

برای آرمان خوشحالم.چون تا حالا ندیده بودم چشماش اینطوری بخنده.با پارتنر جدیدش،خیلی خوشحاله.یعنی خیلی خوشحالن با هم.خیلی هم قشنگن با همدیگه.بچه ها گفتن بریم فلان جا،پارتنرش هم گفت بریم فلان جا؛یه نگاه بهش کرد و گفت تو دوست داری بریم؟باشه میریم.بعد بهش چشمک زد و بغلش کرد. دلم آب شد براشون.. ** امیدوارم همینقدر قشنگ بمونن. آمین.

..

میدونی خیلی مهمه که آدما بدونن دوست داشتنی هستن و همش بهشون یادآوری بشه؟من هم خوب اینو میدونستم همیشه و هم همیشه بهم یادآوری میشه!خداروشکر میکنم از این بابت واقعا. از بچگی خانوادم،معلمام،فک و فامیل ،بعدش دوستام اضافه شدن و حالا این روزها هم شاگردام و خانواده هاشون.این دو سه روز،همش دارم تلفن و مسیج جواب میدم.بچه ها با بغض بهم میگن تیچر ترم دیگه برمیگردی؟خیلی دوستت دارم و از خوبیام میگن، حانواده هاشون هم زنگ میزنن و میگن ما معلم زبان کم ندیدیم،شما یه چیز دیگه بودین و هم بچه ها خیلی دوستتون دارن و هم ما خیلی دوستتون داریم.راستش خیلی خوشحالم که انقدر تیچر خوبی براشون بودم.هم خیلی خوب یادشون دادم و هم خیلی خوب و حرفه ای باهاشون برخورد کردم.دلم براشون نقطه شده.بفرما! توی چشمام پر از اشک شد خب :((((((

..

زدم یه سری آدم رو از پیج پی‌ویم ریمو کردم.چون هیچ ارتباطی با هم نداشتیم و فقط داشتن استوریا و پستامو میدیدن!دلیلی برای بودنشون نداشتم دیگه.خیلی حس بدی بهم میداد.خوشم نمیاد توی پیج پی‌ویم باشن.اونجا اَندَرونیِ منه!فقط ادم نزدیکام.بعله!

..

دیشب  خواب دیدم رفتم مصر و قراره دو ماه اونجا بمونم! خیلی هم گرم بود ولی داشت خیلی خوش میگذشت.

..

امشب از کافه که برگشتم،داشتم سوار ماشین میشدم،ماشین بغلیه رو دیدم که یارو داشت شیشه میکشید! واقعی داشت میکشید! من تا حالا از نزدیک ندیده بودم و یکی دیگه هم اون ور تر روی زمین نشسته بود و با نیش باز بهم نگاه میکرد.رسماً یک دور سکته زدم! حالا فکر میکنی کافه مثلا یک کجای سطح پایین بود؟نخیر!یکی از بالاترین مناطق تهران بود! شانس اوردم علیرضا تا ماشین همراهیم کرد..واای اَه..خیلی صحنه ی وحشتناکی بود.کاشکی از ذهنم بره بیرون.واقعا ترسناک بود.

..

نه حوصله ی اینستا رو دارم و نه توییتر! یعنی شاید کلا دو دقیقه هم در روز بازشون نمیکنم.مضطربم میکنن چندشا! حتی اهنگ هم گوش نمیدم چون حوصله ندارم. اما پادکست..تنها پناهِ ابدی :) امروز اون اپیزودی رو گوش دادم که درمورد شاملو و ایدا بود. همیشه میدونستم شاملو چقدر ایدا رو دوست داشته!نامه هاش به ایدا رو هم خونده بودم..اما یسری جزئیات رو اینطوری نمیدونستم که امروز شنیدم. شاملو واقعا عاشق ایدا بوده! اصلا همین که ایدا رو انقدر قشنگ صدا میکرده،خیلی مورمور کننده س. مثلا بهش میگه «آیدا..تپش های قلبم» یا مثلا «آیدا..خدای کوچکِ من».. آخی :)

البته دروغ چرا؟ یک جاهایی هم حس میکنم کمی بیمارگونه دوستش داشته! نمیدونم حالا..ولش کن.

..

آخیش! مغزم سبک شد.حالا میتونم بخوابم.

گودنایت و بوس.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد