تا چند دقیقه ی دیگه،دِمو دارم..
خانومه ازم یک سوالی پرسید،ولی من بهش گفتم نمیدونم! جدی هم نمیدونستم خب :دی بد شد ولی خب چه کنم! توی دلم همون لحظه گفتم نشد که نشد؛فدای سرم که نشد.
حالا قراره برم سر کلاس بچه های پنجم دبستان.
امیدوارم مثل شاگردای خودم،ازم خوششون بیاد،براشون جذاب باشم و دلشون بخواد من مربیشون باشم..
نگرانم؟
معلومهههه..دارم خفه میشم از نگرانی و استرس. ولی خب زندگی همینه دیگه.
کاریش نمیشه کرد.
کلا آدما یه عادتی دارن که پیش هرکی برعکس خودش می شن. مثلا شما بشینی پیش یه آدم خوشحال یهو تو دلت می گی وای من چقد بدبختم که مثه این خوشحال نیستم. بشینی پیش آدم خنگ میگی وای من چه باهوشم. پیش آدم پولدار، میگی من چقد بی پولم... برا همینه که هرکی با من رابطه ی نزدیک برقرار می کنه یهو افسرده می شه چون به خودش می گه اینو ببین همیشه شاده انگار خیلی خوشبخته پس من چرا اینطوری نیست. سپس رفته رفته مچاله می شه و در غار تنهایی خود فرو می ره. بنا براین بنده زین پس شیوه ی من از همه بدبخترم رو در پیش می گیرم و هی غر می زنم و ابراز ناراحتی می کنم. آقا من ناراحتم. همه چی خیلی بده. اصن داغون.
این پست هیچگونه مخاطبی ندارد لطفا پس از خواندن آن، با مشت تو دهن من نیاین. با تشکر. شوخیه! بخند!
مامان شاگردم بهم گفت خانم فلانی جان! آدم شما رو میبینه حسِ طراوت و شادابی بهش دست میده.خیلی خوش انرژی هستین ماشالا..
عه وا قلب قلبی شدم خب :)))
بچه ها رو دوست دارم..
درواقع عاشقشونم. دوست دارم مراقبشون باشم؛دوست دارم کمکشون کنم و یه عالمه چیز یادشون بدم تا یه عالمه خفن باشن. تا جسور باشن؛تا شجاع باشن و جا نزنن توی زندگیشون.
من عاشق بزرگسالیمم.عاشق مسئولیت هایی که دارم.عاشق سختیایی که میکشم؛عاشق وظایفی که دارم..دوست دارم بچه هایی رو تربیت کنم که تاب آوری و سلامت روانشون بالا باشه تا اونها هم عاشق باشن..عاشق خودشون..عاشق زندگی..عاشق ثانیه هاشون..
امیدوارم بتونم به اون چیزایی که توی سرمه،جامه ی عمل بپوشونم.
آمین.