تا چند دقیقه ی دیگه،دِمو دارم..
خانومه ازم یک سوالی پرسید،ولی من بهش گفتم نمیدونم! جدی هم نمیدونستم خب :دی بد شد ولی خب چه کنم! توی دلم همون لحظه گفتم نشد که نشد؛فدای سرم که نشد.
حالا قراره برم سر کلاس بچه های پنجم دبستان.
امیدوارم مثل شاگردای خودم،ازم خوششون بیاد،براشون جذاب باشم و دلشون بخواد من مربیشون باشم..
نگرانم؟
معلومهههه..دارم خفه میشم از نگرانی و استرس. ولی خب زندگی همینه دیگه.
کاریش نمیشه کرد.