Woo-Hoo

مینویسم..حتی وقتی که نوشتن هم بلد نبودم،مینوشتم.. اینجا دفترچه خاطرات منه ^_^

Woo-Hoo

مینویسم..حتی وقتی که نوشتن هم بلد نبودم،مینوشتم.. اینجا دفترچه خاطرات منه ^_^

به شایان میگم میدونی چیه؟احساس میکنم این برهه از زندگیم،اصلا وقتی نیست که قرار باشه یا دلم بخواد وارد رابطه بشم و کسی توی زندگیم باشه.

به اقای ح هنوز نگفتم نه. فردا میگم بهش.

زهرا دیشب دعوتم کرد برم خونه ش بمونم چند روزی رو..قرار شد شهریور این کار رو کنیم،با هم برگردیم اونجا. آخ ای کاش که بشه.

به پول خیلی بیشتری نیاز دارم..این میزان درامد اصلا کافیم نیست :(

شب بخیر.

بی پناهی

خیلی تنهام...

تنها تر از همیشه.. تنها تر از هر وقتی..

دلم میخواد سرش داد بزنم..زار بزنم و بهش بگم که دلم چقدر درد داره توش..دلم میخواد بهش بگم که هیچوقت حمایتم نکرد..هیچوقت باورم نداشت؛همیشه من بودم که تظاهر کردم..تظاهر کردم که چقدر خوبه،چقدر کنارمه،چقدر هوامو داره همه جوره...

ولی هیچوقت اینطوری نبود..

من همیشه تنها بودم. خودم بودم و خودم.همیشه زور زدم که خودمو ثابت کنم.

همیشه ناکافی بودم..همیشه هر کاری کردم کم بود.همیشه خوب نبودم و باید بهتر میبودم..

همیشه باید میدویدم برای خوشحالیش..همیشه باید میترسیدم از واکنشش..از این که یه وقت ناراحت نشه..

احساس میکنم دیگه دوسش ندارم. خودش هم اینو فهمیده و امروز بهم گفت چرا همش با من دعوا داری..دوسش دارم هنوز،اما کم.خیلی کم. کم تر از هر وقتِ دیگه ای..

دلم میخواد برم یه جایی که نبینمش..دیر به دیر باهاش ارتباط داشته باشم..حرفاشو نشنوم و مجبور به تحمل نشم.

خسته شدم از تظاهر..خسته شدم از قوی بودن..خسته شدم..خسته شدم از دویدن و نرسیدن.خسته شدم از خواهش کردن..خسته شدم از اثبات خودم..خسته شدم..خیلی خسته..

دلم نمیخواد درد روی دلم رو به هیچ کسی بگم..به هیچ کسی.

هیچ وقت تا این حد نا امید،تنها و غریب نبودم...

گلاب گلاب کاااشونه

توی چاییم یکم گلاب میریزم.بعد هی بوش میکنم و میبینم که باااح بااااح عجب بوی خوبی داره. خیلی میچسبه اینطوری.

+تصمیمم رو گرفتم. به آقای "ح" میگم نه.

شب مزخرف

هر بار خر میشم و دوباره باهاش خوش رفتاری میکنم.

خواهرم رو میگم که از دشمن هم برام بد تره.

چرا من یاد نمیگیرم که با هر ادمی مثل خودش رفتار بکنم؟مثلا اگر ادمی باهام تند رفتار میکنه،منم همونطوری باشم! نه مهربون و همیشه در دسترس..

از این مدلی که تربیت شدم و همیشه مهربون و گوگولی با ادما رفتار میکنم متنفرم..خیلی متنفرم.

با حضورش،گاهی اینطوری به خودم دلداری میدادم که من تنها نیستم و خوشبختم توی این زندگی. البته که هنوزم خوشبخت هستم،چون چیزی رو در این زندگی شناختم و در مسیرِ بیشتر شناختنش قرار دارم که اصلا برای همین اومدم به این دنیا.ولی اصلِ ماجرا اینه که من درونم تنهاست. همیشه هم تنها میمونه.نمیدونم! شاید هم نمونه..ولی اون تنها ادمی بود که احساس میکردم به این دنیا اومده تا من تنها نباشم..

اما انقدر همش میزنه توی سرم،انقدر ازم ایراد میگیره،انقدر رفتاراش تند و بده که هر لحظه دلم میشکنه…با هر باری هم که این رفتار رو نشون میده،ده قدم ازش دورتر میشم. امشب دوباره این اتفاق افتاد!

یک بار دیگه بهم ثابت شد که من توی این دنیا،هیچ کسی رو جز خدای خودم نمیتونم همه جوره داشته باشم. وجودی که منو بی دلیل دوستم داره،وجودی که همیشه مراقبمه و حواسش بهم هست..

البته بابامم هست. بابام منو از هرکسی بیشتر توی این دنیا دوسم داره.اون هروقت که ناراحت میشم،بوسم میکنه،بغلم میکنه و میگه «میدونی که من جانم رو هم برای تو میدم». دقیقا هم میگه «جانم رو..». بابام تنها آدمیه که طاقت ناراحتیِ منو نداره؛طاقت اشکهام رو نداره.به قول خودش،دلش میترکه از این که من ناخنم هم بشکنه.هروقت اشتباهی بکنم،اولین چیزی که بهم میگه اینه که فدای سرت،من هستم.

اره!

الان که فکر میکنم،میبینم هیچ کس توی زندگی،منو قدِ بابا دوست نداشته.

هروقت راجع به بابا مینویسم،اشک‌هام بند نمیان.

میدونی؟من میترسم.خیلی میترسم…

از نبودنِ بابا خیلی میترسم.عشقی که بابا همه ی زندگیم بهم داده،باعث همه ی خوشبختی و حالِ خوبِ منه…اگه بابا نباشه من چیکار باید بکنم؟کی دیگه اینطوری دوسم خواهد داشت؟کی دیگه بغلم میکنه موقعی که گریه میکنم و کی بهم میگه حیفِ این مرواریدا نیست که از چشمت بیاد بابا گلم؟

آه خدایا…

خدایا طاقتِ نبودنش رو ندارم. فکر نبودنش هم باعث میشه که سیل اشک جاری بشه به صورتم. مثلِ همین الان.

برام نگهش دار…

نفسم بنده به نفساش.

شکر شکر شکر

امروز روزِ اولِ کارگاهم رو داشتم.

باورم نمیشه. ۱۰ تا ثبت نامی داشتم.بغض از خوشحالی دارم.

خوشحالم از این که خدای نازنینم،دومینو‌های زندگیم رو اینطوری برام چید تا بالاخره برسم به اینجا. تا اینقدر مورد اعتماد خانواده ها باشم که برای اولین کارگاه گذاشتن،اینطوری حمایتم کنن.برام خیلی ارزشمنده؛ قدر دانم و نهایت تلاشم رو میکنم که بهترین کارگاه زندگیشون باشه و کلی چیز یادشون بدم.

خدای عزیزم..من خیلی قدردانم و خیلی خوشحالم. خیلی خوشبختم و ممنونم ازت.بابت همه ی این فرصت هایی که توی زندگی برام ایجاد میکنی؛بابت همه ی چیزهایی که برام میخوای.من قبل از شروعِ این کارگاه،قبل از هر اقدامی براش،قبلش همه چیز رو سپردم به خودت و گفتم هرچی که تو بخوای.هر آنچه تو بخوای برای من بهترینه و خیرِ من در همونه.شکر و الهی شکر.

نمیدونی چه حسی دارم.

اهداف جدیدی توی ذهنم دارن شکل میگیرن.

امیدوارم به همشون برسم.

شب بخیر.