صبح با بدبختی بیدار شدم.عین یه قورباغه ای که ماشین از روش رد شده و مثل لواشک،به آسفالت کف خیابون چسبیده،چسبیده بودم به تخت نازنینم که صدای آلارم گوشیم،عین یه پاندولِ سنگین،خورد توی صورتم. و فکر کردین چی؟بله! پاشدم و به شاهنامه ی کنار تختم،خیلی نگون بختانه نگاه کردم و با خودم فکر کردم خب! الان دیشب تا ساعت ۲/۳۰ بیدار موندی و سرنوشت پسران فریدون رو خوندی،حالا کدومشون دستگیرت میشن؟ فریدون؟یا پسرانَش؟ :دی
قول میدم امشب زود بخوابم.
قول!
قول واقعی…