Woo-Hoo

مینویسم..حتی وقتی که نوشتن هم بلد نبودم،مینوشتم.. اینجا دفترچه خاطرات منه ^_^

Woo-Hoo

مینویسم..حتی وقتی که نوشتن هم بلد نبودم،مینوشتم.. اینجا دفترچه خاطرات منه ^_^

امن ترینم

جلسات روانکاویم رو چند هفته ای میشه شروع کردم و گاهی،حالات خلقی عجیبی رو تجربه میکنم.

جمعه شب که با بچه ها جمع شده بودیم.هادی طبق معمول سوالای فلسفی پرسید و گفت امن ترین ادمِ این روزاش رو هرکسی بگه.به من که رسید،گفتم «ع». و به اون که رسید،گفت گلی و هادی. خوشحالم خب واقعی :)

اما وسط شوخی و خنده های بقیه،حوصله م سر رفت و اومدم توی اتاق دراز کشیدم.یکم بعد،اومد پیشم و مثل همیشه که میدونه حالم خوب نیست،بی حرف اضافه ای،دستاشو باز کرد و گفت “بیا..بیا” و به بغلش خزیدم. درست همونطور که برای تراپیستم تعریف میکنم،مچاله شدم توی بغلش و اون هم محکم و با مهر،به دور از قضاوت و با ارامش،بغلم کرد.گفت گلی یه موزیک مِلو میذاری؟یه موزیک بی کلام پلی کردم و دوباره مثل یه بچه کانگورو،خزیدم به آغوشِ امنش..یکم که گذشت،گفت دلت میخواد حرف بزنیم؟سرم رو تکون دادم. بهش گفتم میدونی چرا من از سکوت میترسم؟میدونی چرا بهت میگم وقتی ناراحت یا عصبانی میشی،منو تنها نذار و سکوت نکن اون لحظه و به جاش باهام حرف بزن؟با لبخند نگاهم کرد و همینطوری که موهام رو نوازش میکرد،گفت دیدی اون شب که عصبانی شده بودم،زیر یه دقیقه دوباره بهت زنگ زدم؟لبخندِ بی جونی بهش زدم،لپش رو بوسیدم و گفتم اره متوجه شدم و خیلی ازت ممنونم.گفت نه عزیزم،تشکر نیازی نیست.باید این کار رو میکردم. و بعد،دلیلی که سکوت من رو مضطرب میکنه رو بهش گفتم.اما بغض و گریه امونم ندادن و زدم زیر گریه..همینطوری که سرم رو میبوسید و موهام رو نوازش میکرد،اروم و با محبت زیر گوشم میگفت عیبی نداره عزیزم،هیچ اشکالی نداره قشنگم..من پیشتم..خیلی طبیعیه.

با هم حرف زدیم..خیلی زیاد.

سرم رو گذاشته بودم روی سینه ش و با انگشت سبابه ی دست راستم،روی صورتش،نوازش گونه دست میکشیدم که گفت گلی! تو خیلی خوبی..تو خیلی آدمِ خوبی هستی..خیلی خوبه که هستی گلی..میدونی؟ تا حالا هیچ کسی رو اینطوری دوست نداشتم.

این جمله رو که گفت،برق از سرم پرید! توی سرم یکی میگفت«شنیدی؟گفت دوستت داره!» و من نیم خیز شدم و به تیله های آبیِ خوش رنگش نگاه کردم و با عمیق ترین و مهربون ترین نگاهی که از وجودم بر میومد،نگاهش کردم.

خواستم ازش بپرسم که دوستم داری؟اما دلم نخواست اصالتِ اون حس،اون لحظه و اون جمله رو خراب کنم..این بود که صورتش رو عمیق و طولانی بوسیدم و سرم رو دوباره گذاشتم روی سینه ش و گفتم«خیلی خوبه که هستی..»

از تصور کردن و خیال کردن با هم حرف ها زدیم.یادم نیست چی شد که گفت من،اینده ی تو رو خیلی قشنگ و جالب میبینم گلی! اینطوری که در حالی که زندگی خودت رو داری،از ماشین مدل بالات پیاده میشی،میری توی کلینیک و اونقدر مراجع داری که وقتات،برای یک سالِ اینده،کامل پر شده..اونقدر توی کارت موفق شدی که همه برای وقت گرفتن از تو،باید توی‌نوبت وایستن.همزمان که کلینیک رو میری و میای،به شعبه های مختلفمون هم سر میزنی و مدیریت میکنی.

همینطوری که داشت اینده ی من رو برام به تصویر میکشید،ازش پرسیدم “پس تو کجایی اون روز ها؟” که عمیق نگاهم کرد،نفس عمیق تری کشید و گفت من زودتر از تو اومدم خونه..در رو برات باز میکنم،خسته میای توی خونه و خودتو میندازی توی بغلم و میگی خیلی خسته ام «ع». بوست میکنم،نازنازیت میکنم و همینطوری که کیفت رو پرت میکنی روی مبل،میگی وای امروز خیلی مراجع داشتم و خیلی روز سختی بود. برات چایی میارم و تو ازم میپرسی روز تو چطور بود «ع»؟ و من بهت میگم که منم تازه اومدم خونه و امشب،قراردادِ شعبه ی جدید رو هم بستم…

با ذوق‌ نگاهش میکنم و میگم «دیدی تونستی تصور کنی؟» با تعجب نگاهم میکنه که دوباره میگم«مگه نمیگفتی نمیتونی تصور و تخیل داشته باشی؟بیا دیگه..ببین چقدر قشنگ همه چی رو از اینده به تصویر کشیدی.» و با خوشحالی که توی دوتا تیله ی آبیش میبینم ازم میپرسه«جدی؟قشنگ بود؟» و منی که با عشق و لذت بهش میگم قشنگ بود؟خیلی دوسش داشتم..خیلی…

(قلب)

…..

خدای عزیز و خوب من…

من خیلی قدر دانم..خیلی شکرگزارم و خیلی ممنونم ازت.

ممنونم ازت و قول میدم لایق باشم.

مراقبمون باش.کمکمون کن و تو حافظِ ما باش.

الهی شکر…

در هر دَم شکر و در هر باز دم،

شُکر و الهی شکر.

نظرات 1 + ارسال نظر
مسیح پنج‌شنبه 4 بهمن 1403 ساعت 16:02 http://Roozhayetanhaei.blogfa.com

گلی چرا اینقدر کم مینویسی؟؟
من نوشته‌هاتو دوست دارم
بیشتر بنویس لطفا

سلام مسیح..ممنونم ازت.
راستش تنبل شدم توی نوشتن..ولی حتما ^^

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد