نشستم منتظر مامان و بابا که بیان..
در نا امید ترین حالتِ ممکن هستم.
هیچ راهی ندارم..
همه جا تاریکه..
همه چی خرابه..
انقدر فشار بوده این مدت روم،مخصوصا امروز، که دلم میخواد چشمام رو ببندم و همینجا بخوابم..
دارم اون دعایی رو گوش میدم که همه ی اسم های قشنگِ خدا رو توش میاره..
میسپارم به خودش…
دیگه نمیتونم و نمیخوام اصرار بیهوده کنم…
در شل ترین حالت ممکن قرار میگیرم…
هرچی شد شد.
میدونم که هرچی بشه،خِیره…