امروز موقع برگشت،یه چیزی توی گوشیش دیدم که بعدش خیلی عمیق نگاهش کردم و حس کردم که احساسِ دوست داشتن در من جوونه زد.. :)))
پشت فرمون بود؛بهم گفت برو توی چتم با هادی و براش فلان چیز رو اس ام اس کن.
همین که صفحه رو باز کردم،اخرین مسیجشون به چشمم خورد. نوشته بود«داداش حواست به این بچه باشه؛راحت لباس میپوشه یه وقت گشت بهش گیر نده اذیت بشه»..هادی هم نوشته بود خیالت راحت،حواسم بهش هست.
این مال اون شبیه که خودش دیر میرسید بیاد و من و هادی رفتیم والیبال بازی کردیم.
بعد از دیدن این پیام چه حسی داشتم؟
دلم گرم شد..انگار عسلِ گرم توی دلم غُلغُل میکرد. توی دلم یه عالمه شکوفه ی گیلاس شکفت و دلم گرمِ گرم شد. گرم از وجودش..گرم از این که اینجوری مراقبمه؛گرم از این که اون روز با این که وقت نداشت سرشو بخارونه،اما از دور حواسش بهم بوده..دلم گرم شد از مرد بودنش؛از امن بودن و مهربون بودنش..
اخ خدایا..
شکر شکر شکر شکر شکر..یه عالمه شکر.
از این که هست خوشحالم.وقتی که کنارش راه میرم،سرمو با افتخار بالا میگیرم و قدم بر میدارم. اونقدر بهش مطمئنم که خودمو میسپارم دستش. اون اولین کسیه که به جز بابا،موقع رانندگی،حاضر میشم کنارش بخوابم و خیالم راحت باشه..پسر گوگولی،اونیه که حرفاش حرفه؛محکم و با اراده س و تکیه گاهه برام.
خدای من..
ممنونم بابت وجودش.
شکر و الهی شکر.
….
امروز از رشت برگشتیم.