جمعه ی نازنازی

امروز،یه جمعه ی خیلی خوب بود شکر خدا.

یه دلخوری ریزی پیش اومد،اما با صحبت کردن،تونستیم حلش کنیم.

بهم گفت گلی،خیلی خوبه که به آدم فضا میدی..

یه مشکلی توی کار براش پیش اومده که هنوز وقتش نیست باهام صحبت کنه؛منم اصلا نمیخوام بهش فشار وارد کنم.میذارم هروقت که خودش صلاح دونست باهام درمیون بذاره..چون میدونم که باهام رو راسته.

بعد از سینما،همین که نشستیم توی ماشین،یهویی گفت گلی میشینی؟

اینو قبلا هم بهم گفته بود..خب منم نه به این مدل ماشینا عادت دارم و نه تا حالا تجربه ش رو داشتم..گفتم الان؟گفت اره دیگه،جمعه س خلوته خوبه.گفتم باشه. نشستم و با حوصله و آرامش برام توضیح داد و گفت گلی جان! من رانندگی تو رو دیدم و ازت اطمینان دارم؛اینم کار راحتیه و میتونی،فقط عجله نکن و مراقب باش.

خب راستش باید بگم که خیلی خوب و مسلط رانندگی کردم. 

بعد که با هادی اینا از کافه اومدیم بیرون و میخواستیم بریم یه سمتی که قدم بزنیم،اومدم بشینم توی ماشین که گفت کجا؟درش اونوره..و من با خوشحالی پریدم پشت فرمون. خب من عااااشق رانندگی ام و خیلییی بهم کیف میده.خیلی زیاد.

این کاری که امشب کرد،خیلی برام ارزشمند بود.این اعتمادی که بهم داره،خیلی لذت بخشه برام. شکر واقعا.

نمیدونم چرا اینهمه با همیم اصلا عکس نمیگیریم! باید بهش بسپارم که حواسش باشه عکس بگیریم از این به بعد..چون من که تعطیلم توی این زمینه.

این که یه مسیر خیلی طولانی رو میاد تا جایی که من ماشینم رو بذارم و اونجا هم به من نزدیک باشه، این که هروقت پیششم و میخوایم خداحافظی کنیم،بهم میگه مرسی که اومدی،انقدر برام ارزشمنده که توی دلم قند آب میکنن..کیلو کیلو.

از تهه تهه دلم دعا میکنم این چیزی که ناراحتش میکنه و کلافه ش کرده،به بهترین شکل ممکن حل بشه و خیر باشه براش.

خدای من..

خدای خوب و نازنین من..

شکر شکر شکر و الهی شکر.

شب بخیر.