یادمه اونموقع ها،یه پارتنری داشتم که یه دوست خیلی صمیمی داشت.این دوتا گاهی با نگاه،یسری چیزا رو به هم میفهموندن و من خیلی احساس بدی بهم دست میداد.بعدا که ما کات کردیم و با دوست صمیمیش صحبت کردم،فهمیدم قضیه چی بوده. هیچوقت حس و حال بدی که اونموقع داشتم رو یادم نمیره.اونموقع همیشه عذاب وجدان اینو داشتم که من چرا همچین احساسی دارم،اما هیچوقت درک نمیشدم.
الان هم همینطوره.پسر گوگولی یه دوست خیلی صمیمی داره که ما هرجا بریم باهامونه به معنای واقعی کلمه،همه جا باهامونه. این دوتا هم با هم حرف هایی دارن و الان،دقیقا همون اتفاقِ قبل افتاد.پسر گوگولی و هادی،همدیگه رو نگاه کردن و همینطور که حرف میزدن،بعدش منو نگاه کردن.اخم کردم گفتم چی میگین؟گفتن هیچی.گفتم عه اذیتم نکنین..بعد پارتنر من بهم لبخند زد و گفت هیچی گلی جان.میگم برات. بعد سریع از پای اتیش پاشد و اومد پیش من و داستان رو برام تعریف کرد و بهم گفت هیچ چیز بدی نبوده،باشه؟ و من اروم شدم.
میخوام بگم درک شدن خیلی مهمه.خیلی زیاد.
کاشکی در ادامه هم همینطوری بمونیم.آمین.
شکر.