صبح با هم حرف زدیم و گفت نظرت چیه با ماشین نیام،با موتور بیام؟یا اگه دوست داری،برم ماشین رو بردارم و بیام دنبالت؟ منم با ذوووق زیاد،گفتم تو که میدونی من تاحالا موتور سوار نشدم،با موتور بیا.گفت باشه.
ساعت ۷/۳۰ بود که من از خونه ی شاگردم اومدم بیرون و رفتم توی ماشین منتظرش نشستم.چون مسیج داده بود که ترافیکه و ده دقیقه ای دیر میرسه.رسید و رفتم پیشش. دستاشو باز کرد و بغلم کرد.یه بغل کوتاه،بدون هیچ لمسِ اضافی. این برام خیلی مهم بود و خوشم اومد.
اومدم بشینم که کف پامو گذاشتم جای اشتباهیبعد با یه حالت نگرانِ بامزه ای گفت عزیزم آروم!پاتو اینجا بذار..اینجا رو نگاه کن،فکر کن داری سوار اسب میشی.
خلاصه نشستم و هی بهش گفتم اروم بریا.بعد برگشت نگاهم کرد،گفت به من اعتماد داری؟گفتم اره ولی اروم برو
راه افتادیم و بهم گفت نترس،من مراقبت هستم.
آخ از این جمله هاش :))) توی دلم قند اب میشه..
رسیدیم و موتور رو پارک کردیم و رفتیم بولینگ.دور اول رو من بردم.بعد گفت بریم؟و بعد نگاهم کرد و گفت دلت میخواد یه دور دیگه هم بازی کنیم؟گفتم ارههه.. :))) خوشم میاد که حواسش هست بهم. اونجا همش تشویقم میکرد.البته یه جاهایی هم کـُری میخوندا.اصلا کم نمیاورد
بعدش گیر داده بود که بریم اون جیگرکی که بهت گفتم. داشتم دیییوانه میشدم! اخه فردا روز تولدشه،منم میخواستم بریم یه کافه ای تا بگم براش کیک بیارن..گفتم حالا نمیشه امشب بریم کافه؟ نگاهم کرد،بهم لبخند زد و گفت دوست داری بریم کافه؟گفتم اره. گفت باشه پس میریم کافه.
یه کافه من پیشنهاد دادم و اونم یه کافه پیشنهاد داد و گفت موافقی بگم هادی(دوستش) هم بیاد؟ گفتم اره..ولی میشه اولش تنها باشیم خودمون؟گفت اره حتما،میگم یه ساعت دیگه بیاد خوبه؟
ببین این که حواسش به این موضوع هست،باعث میشه کییییف کنم! خلاصه رفتیم و تا داشت منو رو نگاه میکرد،من رفتم و با مسئولش صحبت کردم و ازش خواستم براش خوشمزه ترین کاپ کیکشون رو با یه شمع بیاره.
وقتی برگشتم،گفت چی میگفتی به اون دختره؟گفتم هیچی،درمورد غذاهای اینجا پرسیدم،پیتزا رو پیشنهاد داد..خلاصه بهم پیله نکرد و یکم که حرف زدیم،نشستم کنارش و گفتم بیا عکسای رشت رو نشونت بدم.سرش رو که گرم کردم،به دختره علامت دادم که کیک رو بیاره. وقتی که کیک رو اورد،چشماش چهارتا شده بود! بعد بهش گفتم تولدت مبارررک..یه لبخند خیلی قشنگ زد و دستاشو باز کرد و گفت وای گلی چه کاری کردی.چقدر من خوشحال شدم. و واقعا هم خوشحال شده بود :)))) بهش گفتم که به چه دلیل براش کادو نخریدم و گفتم که بعدا کادوش رو میخرم.اخه واقعا نمیدونستم چی دوست داره،اونم گفت اره عزیزم اصلا نیازی نیست،حق هم داشتی،خب تازه اشنا شدیم.
فرفره ی خیلی فسقلی که از رشت براش خریده بودم رو بهش دادم و بهش گفتم رنگش منو یاد تو انداخت اون جا که بودم،نارنجی.
ازش پرسیدم من وایب چه رنگی رو بهت میدم؟گفت بنفش و آبیِ فیروزه ای،چون فیروزه ای خیلی اصیله :)))) مجدداً آب شدن قند در دل را داریم دوستان.
خیلی حرفا زدیم. اما دوست دارم اون بخشیش رو بنویسم که برام دلچسب تر بود،گفتم چی شد که از من خوشت اومد؟
گفت میدونی گلی؟من در طی روز با ادمای خیلی زیادی در ارتباطم.اما تو یه چیز دیگه بودی.خیلی خودت بودی.اصلا ادا و اطوار نداشتی.بعضیا،یه جوری رفتار میکنن،یه جور دیگه حرف میزنن!یا خیلی ادا و اطوار میان توی رفتاراشون.اما تو نه! میرفتی لباس پرو میکردی میومدی،وسایلی که میخواستی رو میگفتی،حتی یه جایی به «الف»،خیلی راحت گفتی نه فلان وسیله رو الان نمیخوام،بعدا میخرم.
دوستان باز هم آب شدن قند در دل :))))
و بعد بهم گفت منم احساس کردم که تو از من بدت نیومده،وگرنه اصلا بهت مسیج نمیدادم.
خب راست هم میگه،منم همون رو یه قلقلک هایی توی دلم اومده بودن.اما هیچوقت فکر نمیکردم به اینجا برسیم.
یه جا هم ازش پرسیدم که خواسته ت از رابطه چیه؟و وقتی که اونم متقابلا این سوال رو از من پرسید،جوابمو که شنید،یکم نگاهم کرد و گفت گلی! دوست دخترم شو..مسخرهههه..انگار تا الان چیکار میکردم منم کم نیاوردم م گفتم حالا بذار فکرامو بکنم..که بعد گفت باشه،فکراتو کردی بهم بگو.
خلاصه که گوگولیِ من انقدر خوشحال شد که برای هادی هم قضیه ی تولدش رو تعریف کرد.
تازه پیش هادی همش میگفت گلی خانوم روانشناااسه،گلی خانوم معلم زبااانه..گلی خانوم چنینه،گلی خانوم چنانه..
خلاصه که گلی خانوم توی دلش پر از شکوفه های گیلاس شده و خوشحال ترینه.
خدای من..
شکر شکر شکر..
میدونم که هرچی تو بخوای،خیره..تو بخواه برام.میسپارم به خودت.
شب بخیر.