Woo-Hoo

مینویسم..حتی وقتی که نوشتن هم بلد نبودم،مینوشتم.. اینجا دفترچه خاطرات منه ^_^

Woo-Hoo

مینویسم..حتی وقتی که نوشتن هم بلد نبودم،مینوشتم.. اینجا دفترچه خاطرات منه ^_^

قله

امروز برای دومین بار رفتم کوه.اما کوهی که این بار رفتم با اونسری فرق داشت.اونسری تا پناهگاهِ۱ رفته بودم،ولی اینسری تا قله(بغض زیاد)

امروز کلکچال رو کامل تا قله رفتم بالا.

اگه کمک های علیرضا،محمد،نوید،احسان و سپیده نبود،نمیتونستم این کار رو بکنم.با گفتنِ این مکه گلی فقط ۵ دقیقه ی دیگه مونده،من رو تا قله رسوندن

تازه چند بار هم الکی یه جای دیگه رو نشونم دادن و گفتن اون قله س،منم گول خوردم و ادامه دادم.

سپیده باتومش رو به من داد و خودش بدون باتوم تا قله اومد.علیرضا هر لحظه منو چک میکرد و هی بهم نمک،ایزوتونیک،لیمو و آب میداد.میگفت بیفتم جلوش و هرجا که کم میاوردم،دستشو میذاشت پشتم و هُلم میداد؛نوید که توی هلال احمر کار میکنه،چسب پانسمان رو پشت پام میبست تا کفشم پامو کمتر اذیت کنه.اخه کفش من کفش کوه نیست،کفش طبیعته،اما مدلش جوریه که کوه های سبک رو میتونم باهاش برم.ولی باید حتما یه کفش بخرم! محمد کوله م رو از یه جایی به بعد با حالتِ دستوری ازم گرفت و بهم یاد داد چجوری قدم بردارم و باتوم بزنم و چجوری نفس بکشم.

نوید هر دو دقیقه یه بار میگفت گلی داری عالی میای،گلی خوبی؟گلی چطوری؟گلی اوضاع مرتبه؟گلی اب میخوای؟گلی تهوع نداری؟احسان هم همش باهام حرف میزد و سعی میکرد منو بخندونه و همش میگفت تو چقدر با مزه غر میزنی و هرهر بهم میخندید.هرجایی هم که نزدیک قله بود،علیرضا یا محمد دستمو میگرفتن و منو دنبال خودشون میکشوندن..

خیلی بهشون غر زدم و حتی تهدید کردم که اگه تا ده دقیقه ی دیگه نرسیم قله من نمیام دیگه هم یه جاهایی نازمو کشیدن و هم یه جاهایی گفتن «عن نکن خودتو»..دقیقا همین لفظاز زانو درد و مچ درد داشتم میمردم و چندین بار خواستم ادامه ندم،اما بچه ها انقدر هوامو داشتن و انقدر بهم روحیه دادن که اصلا یه جاهاییشو نفهمیدم چجوری رفتم.اگه به خودم بود که میموندم همونجا

دیشب پریود شدم ولی با همین پریود و درد،تا قله رفتم.

نمیدونی چه احساس خفنی داشت قله!لحظه ی رسیدن به قله،شنیدن صدای بچه ها که بهم میگفتن گلی مبارک باشه(چون من بینشون قله اولی بودم)هوایِ خنک،سبک و تازه ی اون بالا..طبیعتِ بکر..صدای پرنده های قشنگ،همه و همه،یه تجربه ی خیلی قشنگ رو برام رقم زد.خفن ترین تجربه ای که بعد از کمپینگ داشتم!

خدای من..

خدای خوب و عزیزِ من..

شکرت بابت فرصت هایی که بهم میدی..شکرت بابت بدنی که سالمه.شکرت بابت دوستای خیلی خوبی که این روزها دارم.شکرت بابت همه چی.خیلی دوستت دارم.میدونم که هرچی تو بخوای خیره.

شب بخیر.

نظرات 1 + ارسال نظر
x یکشنبه 17 تیر 1403 ساعت 21:32 http://malakiti.blogfa.com

چه دوستای پایه و خوبی
خدا حفظشون کنه ^_^

مرسی جونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد