زندگی چیزِ عجیب و بامزه ایه..گاهی هم بی حوصله میشه و تلخ بازی درمیاره. ولی چون چیزی توی دلش نیست،گذراست و زود میگذره.
به قول شاعری که دقیقا اسمش رو نمیدونم، چون میگذرد غمی نیست. (اصلا این یه شعره یا یه جمله ی قصار؟نمیدونم)
از وقتی از ارتودنسی برگشتیم خونه تنهام.کلاسم رو با امیرطاها داشتم و بعدش نشستم چیل کردم.
میخوام برم ظرفارو بشورم و یه شامی هم برای خودم درست کنم چون مامان اینا دیر میان.
همه ی خونه نور زرد داره و آرومه. پیشی جونم خوابیده و من دارم همزمان چایی میخورم و خدا رو شکر میکنم بابت همه چی.
خوشحالم این روزا.
شُکر.