صبح پا شدم دیدم چشمام پف کرده! داشتم خودم رو توی اینه با تعجب نگاه میکردم که یادم افتاد دیشب داستان رستم و سهراب رو خوندم و کلی گریه کردم..خیلی غمگین بود.مخصوصاً اونجا که کِیکاووس خودخواه،نوش دارو رو نداد که به سهراب برسونن چون ترسید که دیگه پادشاه نباشه..
رستمِ نازنینم :((((
نمیدونم چرا انقدر نازک دل شدم جدیدا! پی ام اس هم که دوره هنوز..
عجیبه!