دیشب خیلی گرم بود رفتم جلو در تراس خوابیدم و یخ زدم. رعد و برق هم بود و همه جا روشن می شد برا چند ثانیه و دیگه این تبدیل به یه بازی شده بود. هر بار که برق می زد سرمو یه جوری میذاشتم که برق بهش بخوره و دوباره به کار بیفته :دی و نتیجه داد! کله م کار کرد! یهو گفتم اوا! گلی! این که تو نیستی! این اصلا تو نیستی! تو کله ت هرچی هست جز خودت! خودت کجا رفتی؟ بعد انگشتمو انداختم تو سوراخای مغزمو هی گشتم و هی گشتم و دیدم عه خودم یه گوشه نشسته تنها و کوچولو شده و منو یادش نیست! آقا منم حساس! رفتم باهاش صحبت کردم گفتم "خودم جان" لطفا بگو چه مرگته چرا اینجا نشستی و انقد کوچولو شدی؟ حالا مگه حرف می زد؟ دیگه به زور راضیش کردیم. بهش گفتم عادت ندارم انقد کوچولو و ضعیف ببینمت. پا شو بیا دوباره همون گوگولی مگولی سابق شو. اونم جو گیر! پا شد با همون سر و وضع و لباس راحت و این برنامه ها تصمیم گرفت بره جای خودش. منم دیگه خوابم برد